مطابق نقل سید بن طاووس کاروان اهل بیت(علیهم السلام) در کربلا با جابر و یارانش ملاقات کردند و با گریه و ناله و زارى به استقبال یکدیگر شتافتند و چند روزى را در کربلا به اقامه عزا پرداختند.
اینک جاى آن دارد که حال و هواى گروهى که پس از چهل روز، بار دیگر به کربلا آمده اند، را مجسم کرد. اینان به مکانى قدم گذاشته اند که با خاطرات تلخ و کوهى از اندوه و غم آنجا را ترک گفتند. جایى که چهل روز پیش، پرپر شدن عزیزان خود را مشاهده کردند و با چشمان خود غربت پدران و برادران و عموها و عموزادگان خود را دیدند.
بر زینب کبرى(علیها السلام) چه گذشت؟ او که پس از شهادت امام حسین(علیه السلام) رهبرى کاروان اسیران را ـ به همراه امام سجاد(علیه السلام) ـ به عهده داشت، و همه جا از جان او و زنان و کودکان مراقبت مى کرد و گاه خود را سپر بلاى آنها قرار مى داد و در کوفه و شام با افشاگرى هایش ظالمان را رسوا ساخت، بذر انقلاب را در همه جا پاشید و پیام خونین کربلا را به گوش مردم رساند، اینک با بدن رنجور و تن مجروح، ولى روسفید و سرافراز به زیارت مولا و برادر عزیزش حسین بن على(علیه السلام) آمده است.
خاطرات بودنش با برادر، همراهى او در مسیر مدینه به مکه و از مکّه تا کربلا، سفارش هاى برادر به او، رنج هاى حسین(علیه السلام) در شهادت یاران و برادران و فرزندان، بدن هاى قطعه قطعه شهیدان و سرهاى جدا شده عزیزان، همه و همه از خاطر او مى گذرد.
خداحافظى آخرش با پسر فاطمه(علیها السلام) و با پیکر بى سر برادر و همچنین یاد و خاطره خیمه هاى سوخته و دامن هاى آتش گرفته کودکان، زینب را بى تاب مى کند و اکنون که بدون خوف از دشمن مى تواند عقده دل خالى کند، بى تردید کنار قبر برادر و دیگر شهیدان مویه مى کند و مى گرید. اما با این حال، همچنان باید مراقب دیگر زنان و کودکان باشد، نکند از شدّت غم قالب تهى کنند و کنار قبور شهیدان جان دهند!!
بر رباب و سکینه و فاطمه و دیگر زنان چه مى گذرد؟ خاطرات تلخ و جانکاه، یک به یک از جلوى چشمان آنها عبور مى کند...
خاطرات تشنگى و بى تابى على اصغر، حلقوم دریده او و پرپر شدنش روى دست پدر با سینه سوخته رباب چه مى کند؟!
یاد غربت و تشنگى پدر، نوازش هاى آخرین بابا، نداى «هل من ناصر» او و ذوالجناح بى صاحبش به سکینه امان نمى دهد!!!
یاد و خاطره پیکر خونین على اکبر، فرق شکافته قاسم، دست هاى قلم شده عباس، لبان تشنه، علقمه، مشک سوراخ شده، چشمان به تیر نشسته و صداى محزونى که مى گفت: «اکنون کمرم شکست» با دختران و زنان چه مى کند؟!
نمى دانیم چه کسى میدان دار مویه ها بود و از کدام مصیبت مى گفتند. شاید همه با هم مویه مى کردند و ضجه مى زدند و عقده هاى دل مى گشودند; ولى طبیعى است که پس از گذشت یک روز، دیگر سینه ها توان فریاد نداشت، صداها گرفته و حنجره ها خسته بود. امّا مى توان با دست اشاره کرد به: آب و مشک، تیغ و حلقوم، دست و سینه، خیمه سوخته و گوش هاى دریده و گوشواره هاى غارت شده...!!
آرى چنین بود داستان غم انگیز اهل بیت(علیهم السلام) در کربلا!