قامتت را چو قضا بهر شهادت آراست *** با قضا گفت مشیّت که قیامت برخاست
دشمنت کشت ولى نور تو خاموش نگشت *** آرى آن جلوه که فانى نشود نور خداست
نه بقا کرد ستمگر نه بجا ماند ستم *** ظالم از دست شد و پایه مظلوم بجاست
زنده را زنده نخوانند که مرگ از پى اوست *** بلکه زنده است شهیدى که حیاتش ز قفاست
دولت آن یافت که در پاى تو سر داد ولى *** این قبا راست که بر قامت هر بى سر و پاست
تو در اوّل سر و جان باختى اندر ره عشق *** تا بدانند خلایق، که فنا شرط بقاست
منکسف گشت چو خورشیدِ حقیقت بجمال *** گر بگریند ز غم دیده ذرّات رواست
رفت بر عرشه نى تا سرت اى عرش خدا *** کرسى و لوح و قلم بهر عزاى تو بپاست
«فؤاد کرمانى»
* * *