2. در پى غذا و ادامه ماجرا
فهرست موضوعات
جستجو 


اصحاب کهف پس از آن که از بحث پیرامون مدّت توقّف و ماندنشان در غار نتیجه اى نگرفتند و احساس گرسنگى و تشنگى نمودند به فکر تهیّه غذا افتادند. بزرگ آنها، تلبیخا، مأمور تهیّه غذا شد. سفارشات لازم براى این که مورد شناسایى مأموران دقیانوس قرار نگیرد به وى شد و او براى احتیاط بیشتر لباس هاى چوپان را به تن کرد و از غار خارج شد. امّا در کمال تعجّب و ناباورى نه اثرى از آن چشمه جوشان دید و نه خبرى از آن درختان میوه بود. گویا اصلا وجود نداشته اند، با خود گفت: «چطور ممکن است در یک روز آب چشمه فروکش کند و تمام درختان میوه بخشکد؟!» به هر حال به راه خود ادامه داد تا این که وارد شهرشان شد، امّا این شهر با آن شهرى که چندى قبل از آن خارج شده بودند بسیار متفاوت بود; به گونه اى که احساس مى کرد وارد شهر دیگرى شده است. خانه ها، کوچه ها، مغازه ها، خیابان ها و حتّى قیافه مردم شهر تغییر کرده بود. دستى به چشمانش کشید; نکند خواب مى بیند. امّا یقین کرد که بیدار است. به هر حال به راه خود ادامه داد، تا این که به یک نانوایى رسید. سکّه اى داد تا مقدارى نان تهیّه کند. وقتى چشم نانوا به سکّه تلبیخا افتاد با کمال تعجّب از او پرسید: این سکّه سنگین را از کجا آورده اى؟ آیا گنجى پیدا کرده اى؟ گفت: خیر، این پول توجیبى من و حاصل معامله اى است که قبل از سفر به دست آورده ام. نانوا گفت: این سکّه متعلّق به عهد دقیانوس است، که از آن زمان بیش از سیصد سال مى گذرد. تو حتماً گنجى به دست آورده اى و کتمان مى کنى. تو را رها نمى کنم تا حقیقت مسأله را در نزد سلطان روشن کنم. سپس دست او را گرفت و به زور او را به نزد سلطان برد. تلبیخا که خود را آماده مقابله با دقیانوس مى کرد، مشاهده کرد شخص دیگرى بر جاى دقیانوس نشسته است، سلطان پس از استماع گزارش نانوا رو به تلبیخا کرد و گفت: اى جوان! وحشت نکن و حقیقت را بازگو، که طبق مذهب ما اگر کسى گنجى پیدا کند، از آنِ خود اوست و تنها باید 51 آن را به حکومت بدهد. تلبیخا سخن خود را تکرار کرد که گنجى در کار نیست و این پول توجیبى من است. امّا سلطان و بقیّه حرف او را باور نکردند. تلبیخا گفت: خانه و زندگى من در همین شهر است، بیایید تا شما را به آن جا ببرم. سلطان و نانوا و عدّه اى از مردم شهر، که از این ماجرا باخبر شده بودند، به اتّفاق تلبیخا به سمت خانه او حرکت کردند. به در خانه اى رسیدند، تلبیخا در آن خانه را کوبید. پیرمردى که از شدّت پیرى ابروهایش بر روى صورتش ریخته بود در را باز کرد، و موهاى ابروانش را کنار زد. هنگامى که تلبیخا و سلطان و آن جمعیّت را دید گفت: چه خبر است؟ تلبیخا گفت: این خانه من است. سپس از پیرمرد پرسید: تو کیستى؟ گفت: من فلانى فرزند فلانى فرزند تلبیخا وزیر عهد دقیانوس هستم تلبیخا خود را معرّفى کرد. پیرمرد وقتى فهمید تلبیخا جدّ اوست خود را به روى پاهاى او انداخت و وى را غرق در بوسه کرد.
 
 

12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma
آبی
سبز تیره
سبز روشن
قهوه ای