فصل سوم : در دلایل و معجزات باهرات حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام است
فهرست موضوعات
جستجو 
حضور امام حسن عسکرى علیه السلام در جرجان
اول ـ قطب راوندى روایت کرده از جعفر بن شریف جرجانى که گفت : حج گزاردم در سالى ، پـس خـدمـت حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام رسیدم در سرّ من راءى و با من مقدارى از امـوال بـود کـه شـیـعـیـان داده بـودنـد کـه بـه امام برسانم پس قصد کردم از آن حضرت بـپـرسـم کـه مالها را به کى بدهم ، فرمود پیش از آنکه من تکلم کنم ، بده آنچه با تو اسـت بـه مـبارک خادم من . گفت : چنین کردم و بیرون شدم و گفتم که شیعیان شما در جرجان سلام به شما مى رسانند، فرمود: مگر بر نمى گردى بعد از فراغ از حجت به جرجان ؟ گـفـتـم : بـر مـى گـردم ، فـرمـود: از امروز تا صد و هفتاد روز دیگر بر مى گردى به جـرجـان و داخـل مـى شـویـد در آن روز جـمـعـه سـوم شـهـر ربـیـع الثـانـى در اول روز و به مردم اعلام کن که من آخر همان روز به جرجان خواهم آمد اِمْضِ راشِدا برو به راه راست به درستى که خداوند به سلامت خواهد رسانید تو را و آنچه با تو است و وارد خـواهـى شـد بـر اهـل و اولاد خود و پسرى متولد شده براى پسرت شریف ، او را نام گذار صـلت بـن شریف بن جعفر بن شریف وَ سَیَبْلُغُ اللّهُ بِهِ و به زودى خداوند او را به حد کـمـال بـرسـانـد و او را از اولیـاء مـا بـاشـد. مـن گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! ابـراهـیـم بن اسماعیل جرجانى از شیعه شما است و بسیار احسان مى کند به اولیـاء و دوسـتـان شـمـا بـیـرون مـى کـنـد از مـال خـود در سال بیشتر از صد هزار درهم و او یکى از اشخاصى است که مى گردد در نعمتهاى خدا به جـرجـان ، فـرمـود: خـدا جـزاى خـیـر دهـد بـه ابـواسـحـاق ابـراهـیـم بـن اسـمـاعـیـل در عـوض احـسـانـى کـه مـى کـنـد به شیعیان ما و بیامرزد گناهان او را و روزى فـرمـایـد او را پـسرى صحیح الا عضاء که قائل به حق باشد، بگو به ابراهیم که حسن بن على علیه السلام مى گوید: پسرت را احمد نام گذار.
راوى گـفـت : پـس ، از خـدمـت آن حـضـرت مـرخص شدم و حج گزاردم و سلامت برگشتم به جـرجـان و وارد شـدم به آنجا در اول روز جمعه سوم ربیع الثانى به نحوى که حضرت خبر داده بود و چون اصحاب ما آمدند مرا تهنیت گویند به ایشان گفتم که امام مرا وعده داده کـه در آخـر امـروز ایـنـجـا تـشـریـف بـیـاورد، پـس مـهـیـا شـویـد و آمـاده کـنـیـد بـراى سؤ ال از آن حـضـرت مـسـایـل و حـاجـات خـود را. پـس شـیعیان چون نماز ظهر و عصر گزاشتند تمامى جمع شدند در خانه من ، پس به خدا سوگند که ما ملتفت نشدیم مگر آنکه ناگاه آن حـضـرت را دیـدیـم کـه بـر مـا وارد شـد و مـا اجـتـمـاع کـرده بـودیـم پـس سـلام کـرد اول بر ما پس ما استقبال کردیم آن حضرت را و بوسیدیم دست شریفش را پس آن حضرت فـرمـود کـه مـن وعـده کرده بودم به جعفر بن شریف که به نزد شما آیم در آخر این روز، پـس نماز ظهر و عصر را در سر من راءى به جا آوردم و به سوى شما آمدم تا تجدید عهد کـنـم بـا شـمـا و الا ن مـن آمـدم ، پـس جـمـع کـنـیـد هـمـه سـؤ الات و حـاجـات خـود را پـس اول کـسـى کـه ابـتـدا کـرد بـه سـؤ ال ، خـود نـضـر بـن جـابـر بـود گـفـت : یـابـن رسـول اللّه ! بـه درسـتـى که پسر من چشمش باطل شده چند ماه است پس بخوان خدا را تا آنکه چشمش را به او برگرداند، فرمود: بیاور او را پس ‍ گذاشت دست شریف خود را به چشمهاى او و چشمهایش روشن شد پس یک یک آمدند و حاجت خود را خواستند و حضرت برآورد حـاجـت آنـهـا را تـا آنـکه قضا فرمود حاجتهاى جمیع را و دعاى خیر فرمود در حق همگى و در همان روز مراجعت فرمود.(25)
گناهان صغیر را کوچک مپندارید
دوم ـ از ابـوهـاشـم جـعفرى روایت است که گفت : شنیدم از امام حسن عسکرى علیه السلام که مـى فـرمـود: از گـنـاهـانـى کـه آمـرزیـده نـمـى شـود قول آدمى است که مى گوید کاش مؤ اخذه نمى شدم مگر به همین گناه ، یعنى کاش گناه من هـمـیـن بـود، مـن در دل خـود گفتم که این مطلب دقیقى است و شایسته است از براى آدمى که تـفـقـد کـنـد از نـفـس خـود هر چیزى را. چون این در دل من گذشت آن حضرت رو کرد بر من و فـرمـود: راسـت گـفـتـى اى ابـوهـاشـم مـلازم شـو آنـچـه را کـه در دل خـود گـذرانیدى پس به درستى که شرک در میان مردم پنهان تر است از جنبیدن مورچه بر سنگ خارا در شب تاریک و از جنبیدن مورچه بر پلاس سیاه .(26)
مـؤ لف گـویـد: کـه تـعـبـیـر مى شود از این قسم از گناهان به محقرات و روایت شده که حـضـرت صـادق عـلیـه السلام فرمود: بپرهیزید از محقرات از گناهان به درستى که آن آمـرزیـده نـمـى شـود. (27) و از حـضـرت رسـول صلى اللّه علیه و آله و سلم مروى است که فرمود: به درستى که ابلیس راضى شـد از شـمـا بـه محقرات (28) و فرمود: به ابن مسعود (در وصیت خود به او) کـه اى ابـن مـسـعـود! حـقـیـر و کـوچـک مشمار البتنه گناه را و اجتناب کن از کبائر، پس به درستى که بنده چون نظر افکند روز قیامت به گناهان خود بگرید چشمان او چرک و خون . حق تعالى مى فرماید:
( یَوْمَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیْرٍ مُحْضَرا وَ ما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَوَدُّ لَوْ اَنْ بَیْنَها وَ بَیْنَهُ اَمَدَا بَعیدا ) .(29) ،(30)
و فـرمـود بـه ابـوذر بـه درسـتـى کـه مـؤ مـن مـى بـیـنـد گـنـاه خـود را مـثـل آنـکه در زیر سنگ سختى است که مى ترسد بر روى او بیفتد، به درستى که کافر مى بیند گناه خود را مانند مگسى که بر بینى او عبور کند.(31)
و از کلام امیرالمؤ منین علیه السلام است که شدیدترین گناهان آن گناهى است که صاحبش آن را سبک شمرد. و على بن ابراهیم قمى از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حق تـعـالى خـلق فرموده مارى که احاطه کرده به آسمانها و زمین و جمع کرده سر و دم خود را در زیـر عـرش پـس هـر گـاه دید معاصى بندگان را خشم مى گیرد و رخصت مى طلبد که بخورد آسمانها و زمین را. (32) و روایات در این باب بسیار است .
و روایـت شـده از حـضـرت صـادق عـلیـه السـلام کـه وقـتـى حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم فـرود آمـد بـه زمـیـن بـى گـیـاهى پس فرمود به اصـحـاب خـود کـه بـرویـد هـیـزم بـیـاوریـد، عـرض کـردنـد: یـا رسـول اللّه ! مـا در زمـیـن بـى گـیـاهیم که هیزم در آن یافت نمى شود، فرمود: بیاورد هر کـسـى هـر چـه مـمـکـنـش مـى شـود. پـس هـیـزم آوردنـد و ریـخـتـنـد مـقـابـل آن حـضـرت روى هـم ، چـون هـیـزمـها جمع شد حضرت فرمود: همینطور جمع مى شود گناهان ، معلوم شد که مقصد آن حضرت از امر فرمودن به آوردن هیزم این بود که اصحاب مـلتفت شوند همین طور که در آن بیابان خالى از گیاه هیزم به نظر نمى آمد وقتى که در طـلب و جـسـتـجوى آن شدند مقدارى کثیر هیزم جمع شد و روى هم ریخته شد، همین نحو گناه بـه نـظـر نـمـى آید و چون جستجو و حساب شود گناهان بسیارى جمع مى شود.(33)
سوم ـ و نیز از ابوهاشم روایت است که روزى حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام سوار شد و به صحرا رفت من نیز سوار شدم با آن حضرت پس در آن بین که آن جناب در جلو من مـى رفـت و من پشت سر آن حضرت بودم در فکر دین خود افتادم که وقتش رسیده پس فکر مى کردم که از کجا ادا کنم آن را، پس حضرت رو کرد به من و فرمود: خدا ادا مى کند آن را پس خم شد بر همان حالى که بر روى زین سوار بود و به تازیانه خود خطى کشید در زمـیـن و فـرمـود: اى ابـوهاشم پیاده شو و برگیر و کتمان کن ، پس پیاده شدم دیدم شمش طـلایـى اسـت پـس گذاشتم آن را در موزه خود و سیر کردیم پس فکر کردم و گفتم : اگر به این طلا ادا شد دَیْنَ من فَبِها وَ اِلاّ راضى مى کنم صاحب دین را به آن و دوست مى داشتم کـه نـظـرى مـى کـردم در وجـه نـفـقـه زمـسـتـان از جـامـه و غـیـره چـون ایـن خیال گذشت در دل من رو کرد آن حضرت به من و خم شد ثانیا به سوى زمین و خطى کشید بـه تـازیـانـه خود در زمین مثل دفعه اول و فرمود: پیاده شو و برگیر و کتمام کن ، گفت فـرود آمـدم نـاگـاه دیـدم شـمش طلایى (34) است آن را برداشتم و گذاشتم در مـوزه دیـگـرم . پـس قـدرى راه رفـتـیـم آنـگـاه آن حـضـرت بـرگـشـت بـه سـوى مـنـزل خـود و مـن بـرگـشـتـم بـه منزل خودم . پس ‍ نشستم و حساب کردم آن قرض خود را و دانـسـتم مقدار آن را، پس کشیدم آن طلا را دیدم مطابق بود با آن مقدار که دین من بود بدون کـم و زیـاد پـس نـظر کردم در آنچه محتاج به آن بودیم در زمستان از هر جهت به آن مقدار کـه لابـد و نـاچـار بـودیم از آن به حد اقتصاد بدون تنگ گیرى و اسراف پس کشیدم آن شمش طلاى (35) دیگر را مطابق درآمد به آنچه که اندازه گرفته بودم براى زمستان بدون کم و زیاد.(36)
و ابـن شـهـر آشـوب در ( مناقب ) روایت کرده از ابوهاشم که گفت وقتى در ضیق و تـنگى در امر معاش بودم خواستم از حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام معونه طلب کنم خـجـالت کـشـیـدم ، چـون بـه مـنزل خود رفتم فرستاد آن حضرت براى من صد اشرفى و نـوشـته بود که هرگاه حاجتى دارى خجالت مکش ، شرم مکن ، بلکه طلب کن آن را از ما که خواهى دید ان شاء اللّه تعالى .(37)
چـهـارم ـ و نـیـز از ابـوهاشم روایت است که گفت : شرفیاب شدم حضور مبارک حضرت امام حـسـن عـسـکرى علیه السلام دیدم آن حضرت مشغول نوشتن کاغذى است پس رسید وقت نماز اول آن حـضـرت کـاغـذ را از دسـت بـر زمـیـن گـذاشـت و مـشـغول نماز گشت پس دیدم که قلم مى گردد در روى کاغذ و مى نویسد تا رسید به آخر کـاغذ، من چون چنین دیدم به سجده افتادم ، پس چون حضرت از نماز خود فارغ شد گرفت قـلم را بـه دسـت خـود و اذن داد از بـراى مـردم کـه داخل شوند.(38)
مـؤ لف گـویـد: کـه آنـچـه ابـوهـاشـم روایـت کـرده و مـشـاهـده نـمـوده از دلایـل و مـعـجـزات حـضـرت امام حسن عسکرى علیه السلام زیاده از آن است که در اینجا ذکر شـود و روایـت شـده از آن جـنـاب کـه گـفـت : داخل نشدم بر حضرت امام على نقى و امام حسن عـسکرى علیهما السلام هرگز مگر آنکه دیدم از ایشان دلالت و برهانى . (39) و در دلائل و مـعـجـزات حـضـرت هـادى عـلیـه السـلام نـیـز چـنـد روایـت از او نقل شد.
پـنجم ـ قطب راوندى روایت کرده از فطرس (40) و آن مردى بود علم طب خوانده و گـذشـتـه بـود از عـمـر او زیـاده از صـد سـال ، گـفـت : مـن شـاگـرد بـخـتـیـشوع ـ طبیب مـتـوکـل ـ بـودم و او مـرا اخـتیار کرده بود از میان شاگردان خود. پس فرستاد به سوى او حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام که بفرستد به سوى او مخصوص ترین شاگردان خود را که فصد کند او را، پس بختیشوع اختیار کرد مرا و گفت که طلب کرده از من امام حسن عـلیـه السـلام کـسـى را کـه فـصـد کـنـد او را پـس بـرو بـه نزد او و بدان که او امروز عـالمـترین مردم است که در زیر آسمان مى باشند پس بپرهیز از اینکه متعرض شوى او را در چـیـزى کـه تـو را به آن امر مى فرماید. پس من رفتم به خدمت آن حضرت پس امر کرد کـه در حجره اى باشم تا بطلبد مرا، راوى گفت : در آن وقت که من خدمت آن حضرت رسیدم سـاعـتـش نیک بود براى فصد کردن ، پس طلبید آن حضرت مرا در وقتى که نیکو نبود از بـراى فـصـد پـس حـاضـر کـرد طـشـتـى بـسـیـار بـزرگ پـس مـن رگ اکـحـل آن حـضرت را فصد کردم و پیوسته خون بیرون مى آمد تا آن طشت را مملو نمود پس فرمود: قطع کن جریان خون را. من چنان کردم پس شست دست خود را و روى آن را بست و مرا بـرگـردانـیـد به همان حجره که مرا در آن جاى داده بود و آوردند از براى من طعام گرم و سـرد چـیـز بسیار و ماندم تا وقت عصر پس ‍ مرا طلبید و فرمود: رگ را بگشا و طلبید آن طشت را پس من آن رگ را گشودم خون بیرون آمد تا طشت را مملو کرد پس امر فرمود تا خون را قـطع کنم پس روى رگ را بست و مرا برگردانید به حجره ، پس شب را به روز آوردم در آنجا. صبح شد و خورشید ظاهر گردید طلبید مرا و آن طشت را حاضر کرد و فرمود که رگ را بـگـشـا، مـن رگ را گـشودم و خون از دست آن حضرت بیرون آمد مانند شیر سفید تا آنکه طشت را پر کرد، پس امر فرمود که خون را قطع کنم و بست روى رگ را و امر فرمود کـه یک جامه دان جامه و پنجاه دینار براى من آوردند و فرمود: این را بگیر و مرا معذور دار و برو. پس من گرفتم آنچه را که عطا فرمود و گفتم امر مى فرماید سید مرا به خدمتى ؟ فـرمـود: آرى امـر مـى کـنم تو را به آنکه خوشرفتارى کنى با آنکه رفاقت مى کند با تـو از دیـر عـاقـول . پـس مـن رفـتـم نـزد بـخـتـیـشـوع و قـصـه را بـراى او نـقـل کردم . بختیشوع گفت : اتفاق کرده اند حکماء بر آنکه بیشتر مقدارى که خون در بدن انـسـان مـى بـاشـد هـفـت مـن اسـت و ایـن مـقـدار خـونـى کـه تـو نـقـل مـى کـنى اگر از چشمه آبى بیرون آمده بود عجیب بود و عجب تر از آن آمدن خون است مـانـنـد شـیـر، پـس فـکـر کـرد یـک سـاعـتـى ، پـس سـه شـبـانـه روز مـشـغـول شـد بـه خـوانـدن کتب تا مگر براى این قصه ذکرى پیدا کند در عالم چیزى پیدا نـکـرد گـفـت امـروز در مـیـان نـصـرانـیـهـا عـالم تـرى بـه طـب از راهـب دیـر عاقول نیست .
پس نوشت کاغذى براى او و ذکر کرد براى او قصه فصد حضرت را پس من کاغذ را بردم بـراى او، چـون رسـیدم به دیر او، صدا زدم او را، از بالاى دیر نظر به من کرد و گفت : تـو کیستى ؟ گفتم : من شاگرد بختیشوعم ، گفت : با تو کاغذى است از او؟ گفتم : آرى ، پـس زنـبـیلى را از بالا پایین کرد من کاغذ را در آن گذاشتم کشید آن را بالا و خواند آن را پس همان وقت از دیر فرود آمد و گفت : تویى آن کسى که فصد کردى آن شخص را؟ گفتم : آرى ، گفت : طُوبى لاُّمّک . پس سوار شد بر استرى و حرکت کرد پس رسیدیم به سرّ من راءى در وقتى که یک ثلث از شب باقى مانده بود، گفتم : کجا دوست دارى بروى ، خانه اسـتـاد ما یا خانه آن مرد؟ گفت : خانه آن شخص . پس ‍ رفتیم به در خانه آن حضرت پیش از اذان ، پـس گـشـوده شد در و بیرون آمد به نزد ما خادمى سیاه و گفت : کدامیک از شما دو نـفـر صـاحـب دیر عاقول است ؟ راهب گفت : منم فدایت شوم . گفت : فرود آى و به من گفت : تـو ایـن اسـتـر و اسـتـر خـودت را حـفـظ کـن تـا راهـب بـیـرون آیـد و گـرفـت دسـت او را و داخل منزل شدند، پس من ایستادم آنجا تا صبح شد و روز بالا آمد آن وقت راهب بیرون آمد در حـالى که جامه هاى خود را که لباس رهبانیت بود از خود دور کرده بود و جامه هاى سفیدى پوشیده بود و اسلام آورده بود، پس گفت به من که الا ن مرا ببر به خانه استادت . پس رفتیم تا در خانه بختیشوع ، بختیشوع چون نظرش بر راهب افتاد مبادرت کرد و دوید به سـوى او و گـفـت : چـه چـیـز تـو را از دیـن نـصـرانـیـت زائل کـرد؟ گـفت : یافتم مسیح را و اسلام آوردم بر دست او، گفت : مسیح را یافتى ؟ گفت : آرى یا نظیر او را، پس به درستى که این فصد را به جا نیاورده در عالم مگر مسیح و این نظیر او است در آیات و براهین او. پس برگشت به سوى امام علیه السلام و ملازم خدمت آن حضرت بود تا وفات یافت .(41)
شـشـم ـ شـیـخ کـلیـنـى روایت کرده از ( ابن کردى ) از محمّد بن على بن ابراهیم بن مـوسـى بـن جـعـفر علیه السلام که گفت : امر معاش بر ما تنگ شد پدرم به من گفت : بیا بـرویـم بـه نـزد ایـن مـرد یـعـنـى ابـومـحـمـّد عـسـکـرى عـلیـه السـلام ؛ زیـرا نـقـل شـده کـه آن جـنـاب داراى صـفـت سـخاوت است ، من گفتم : مى شناسى او را؟ گفت : مى شـنـاسم او را و ندیدم او را هرگز. پس به قصد آن جناب حرکت کردیم ، پدرم در بین راه گـفـت : چه بسیار محتاجیم به آنکه آن حضرت پانصد درهم به ما بدهد که دویست درهم آن را خـرج کـسوه و جامه کنیم و دویست درهم آن را در دین خود صرف کنیم و صد درهم آن را در نفقه خود صرف کنیم . من هم در دل خود گفتم کاش که سیصد درهم به من مرحمت کن که صد درهـم آن را حمارى بخرم و صد درهم آن را صرف نفقه کنم و صد درهم خرج جامه و لباس کـنـم و بـروم بـه بـلاد جبل . پس چون رسیدیم به در خانه آن حضرت بیرون آمد غلام آن حـضـرت و گـفـت : داخـل شـود على بن ابراهیم و محمّد پسرش . پس چون وارد شدیم بر آن حـضـرت ، سـلام کردیم بر آن جناب ، فرمود: به پدرم : یا على ! چه بازداشت تو را از آمدن به نزد ما تا این زمان ؟ پدرم گفت : اى آقاى من ! خجالت مى کشیدم که تو را ملاقات کـنـم بـا ایـن حـال ، پـس چـون آن حـضـرت بـیـرون آمـدیـم غـلام آن حـضرت آمد و یک کیسه پـول بـه پـدرم داد و مـى گـفـت : ایـن پـانصد درهم است دویست درهم آن براى کسوه است و دویـسـت درهم براى دین و صد درهم براى نفقه ؛ و عطا کرد به من هم کیسه اى و گفت : این هـم سـیـصـد درهـم اسـت صد درهم آن را پول حمار قرار بده و صد درهم براى کسوه است و صد درهم براى نقفه است و مرو به سوى جبل و برو به سوى سوراء. و چنان کرد که آن حـضـرت فـرمـوده بـود بـه سـوراء رفـت و تـزویـج کـرد زنى را و چندان چیزدار شد که داخـل او امـروز هـزار دیـنـار اسـت و بـا ایـن عـلامـت بـاهـره بـاز قـائل بـه وقـف بـود. ( ابـن کـردى ) گوید: گفتم به او که واى بر تو آیا مى خـواهـى امـرى را کـه واضـح تـر و روشـن تـر از این باشد؟ گفت : ( هذا اَمْرٌ قَدْ جَرَیْنا عـَلَیـْهِ ) ؛ یـعـنـى مـا بـه مـذهـب وقـف تـا بـه حـال بـوده ایـم و حـالا هـم بـه هـمـان حال باقى مى باشیم .(42)
هـفـتـم ـ روایـت شـده از اسـمـاعـیـل بـن مـحـمـّد بـن عـلى بـن اسـمـاعیل بن على بن عبداللّه بن عباس بن عبدالمطلب که گفت : نشستم سر راه حضرت امام حسن عسکرى علیه السلام همین که نزد من گذشت شکایت کردم به آن حضرت از فقر و حاجت خـود را و قـسـم خـوردم کـه یـک درهـم و بالاتر از آن ندارم و نه غذایى دارم و نه عشایى . فـرمـود: قـسـم دروغ مـى خـورى و حـال آنـکـه دفینه کرده اى دویست اشرفى را و نیست این قـول مـن بـه جـهـت آنـکـه بـه تـو عـطـایـى نـکـنـم ، یـعـنـى خـیـال مـکن که این حرف را براى این گفتم که تو را از عطا محروم کنم ، پس به غلام خود فرمود: هرچه با تو است از مال به او بده . پس غلام آن حضرت صد اشرفى به من داد و آن وقـت آن حـضـرت رو بـه مـن کرد و فرمود: تو محروم مى شودى از آن پولى که پنهان کرده اى در وقتى که از همه اوقات بیشتر به آن حاجت دارى .
راوى گـفت : راست شد فرمایش آن حضرت و چنان بود که فرموده بود، من دویست اشرفى پـنـهـان کـردم و گـفـتـم ایـن پـشت و پناه من باشد در روز سختى پس مرا ضرورت سختى عارض شد که محتاج شدم به چیزى که نفقه خود کنم و درهاى روزى بر من بسته شد پس رفـتـم سـر آن دفینه را گشودم که از آن پولها بردارم دیدم پولى نیست ، پسرم فهمیده بـود آن مـوضـوع را آن پـولهـا را بـرداشـتـه و گـریـخـتـه بـود و مـن بـه هیچ چیز از آن پول دست نیافتم و از آن محروم گشتم .(43)
هـشـتـم ـ صـاحب ( تاریخ قم ) در ذکر ساداتى که به قم و ناحیه آن آمده اند گفته کـه مـحـمـّد خـزرى بـن عـلى بـن عـلى بن الحسن الا فطس بن على بن على بن الحسین علیهم السـلام بـه طـبرستان نزد حسن بن زید آمد و مدتى به نزدیک او بود پس او را زهر داد و بـمـرد و فـرزنـدان او بـه آبـه بـاز گـردیـدنـد و آنـجـا مـقـیـم شـدنـد، آنـگاه گفته که ابـوالقـاسـم بـن ابـراهیم بن على حکایت کند که ابراهیم بن محمّد خزرى گفت که بر من و بـرادرم عـلى خـبـر پـدر مـا مـستور و قرارگاه او مشتبه شد. ما از مدینه به طلب او بیرون آمدیم و من با خود گفتم چاره اى نیست مرا در تفتیش و تفحص پدرم الا آنکه قصد مولاى خود حـسـن بـن عـلى عـسـکـرى علیه السلام کنم و از او احوال پدر خود بپرسم تا مرا خبر دهد و آگـاه کـنـد، پـس مـن قـصـد سـرّ من راءى کردم و رفتم به در سراى ابومحمّد علیه السلام رسیدم ، گرم هنگامى بود هیچ کس را آنجا ندیدم پس ‍ همانجا نشستم و انتظار مى کشیدم تا کـسـى از خـانه بیرون آید. پس ناگاه آواز در شنیدم که کنیزکى از خانه بیرون آمد و مى گفت : ابراهیم بن محمّد خزرى ، پس من نگریستم و گفتم : لبیک ! اینک منم ابراهیم بن محمّد خـزرى ، پـس آن کنیزک گفت : مولاى من تو را سلام مى رساند و مى فرماید این تو را به پدرت مى رساند و صره اى به من داد که در آن ده دینار بود و آن را گرفتم و بازگشتم . پـس در راه مـرا یـاد آمـد کـه مـن از مـولاى خـود خبر پدر و مقام او نپرسیدم پس خواستم که بـرگـردم ، مـرا کـلام آن کـنیزک یاد آمد که گفت : این تو را به پدرت مى رساند. پس من بـدانـسـتـم که من به پدر خود مى رسم ، پس به طلب او برفتم تا به طبرستان به او رسـیـدم بـه نزدیک حسن بن زید و از آن دنانیر ده گانه یک دینار مانده بود. پس من قصه بـا پـدر بـاز گـفـتـم و در صـحـبت او بودم تا آنگاه که حسن بن زید او را زهر داد و بدان وفات یافت و من به آبه رحلت [هجرت ] کردم .(44)
________________________
25- ( الخرائج ) راوندى ، 1/424.
26- ( الخرائج ) راوندى 2/688.
27- ( بحارالانوار ) 70/345.
28- ( بحارالانوار ) 70/363.
29- سوره آل عمران (3)، آیه 30.
30- ( بحارالانوار ) 74/101.
31- ( بحارالانوار ) 74/77.
32- ( بـحـارالانـوار ) 56/252. ایـن حدیث در ( تفسیر قمى ) چاپى یافت نشد.
33- ( بحارالانوار ) 70/346.
34- شـمـش نـقـره . (نـسـخـه بـدل ).
35- شـمـش نـقـره ، (نـسـخـه بدل ).
36- ( بحارالانوار ) 50/259 ـ 260.
37- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/472.
38- ( عیون المعجزات ) ص 137.
39- ( تنقیح المقال ) 1/412.
40- ( بطریق ) ، (نسخه بدل ).
41- ( الخرائج ) راوندى 1/422.
42- ( الکافى ) 1/506.
43- ( الخرائج ) راوندى 1/427.
44- ( بحارالانوار ) 75/370.
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma
آبی
سبز تیره
سبز روشن
قهوه ای