فـصـل دوم : در مـکـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسى علیه السلام
فهرست موضوعات
جستجو 
کمال الدّین محمّد بن طلحه شافعى در حق اوفرموده : اواست امام کبیرالقدر، عظیم الشاءن ، کـثیرالتهجد، مجد در اجتهاد مشهور به عبادات ، مواظب بر طاعات ، مشهور به کرامات ، شب را بـه روز مـى آورد به سجده وقیام وروز را به آخر مى رسانید به تصدق وصیام وبه سبب بسیارى حملش وگذشتش از جرم تقصیر کنندگان در حقش ( کاظم ) خوانده شد. جـزا مـى داد کـسـى را کـه بـدى کـرده بود با اوبه احسان به اووکسى را که جنایتى بر اووارد آورده بـه عـفـواز اووبـه جـهـت کـثـرت عـبادتش نامیده شده به ( عبد صالح ) ومـعـروف شـده در عـراق بـه ( بـاب الحـوائج الى اللّه ) ؛ زیـرا کـه هـر کـه متوسل به آن جناب شده به حاجت خود رسیده . کِراماتُهُ تَحارُ مِنْهَا الْعُقُولُ وَ تَقْضى بِاَنَّ لَهُ عِنْدَاللّهِ تَعالى قَدَمَ صِدْقٍ لاتَزِلُّ وَ لاتَزُولُ. انتهى .(9)
بـالجـمـله ؛ حـضـرت امـام مـوسـى عـلیـه السـلام عـابـدتـریـن اهـل زمـان خـووافـقـه از هـمـه و سـخـتى تر وگرامى تر بود. وروایت شده که شبها براى نـوافل شب بر مى خاست و پیوسته نماز مى گذاشت تا نماز صبح وچون فرض صبح را ادا مـى کـرد تـعـقـیـب مى خواند تا طلوع آفتاب سپس براى خدا سجده مى کرد وپیوسته در سـجـود و تـحـمـیـد بـود وسـر بـر نـمـى داشـت تـا نـزدیـک زوال واین دعا را بسیار مى گفت :
( اَللّهُمَّ اِنّى اَسْئَلُکَ الرّاحَةَ عِنْدَ الْمُوْتِ وَ الْعَفْوَ عِنْدَ الْحِساب ، ومکرر مى کرد این را، ونیز از دعاى آن حضرت بود: عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عِنْدِکَ. )
وچـنـدان گـریـه مـى کـرد از خـوف خدا که محاسنش از اشک چشمش تر مى شد. واز همه مردم صـله واحسانش نسبت به اهل وارحامش بیشتر بود وپرستارى مى کرد فقراء مدینه را. شبها کـه مـى شـد بـر دوش مـى گـرفـتـه زنـبـیـلى کـه در آن بـود پـول وطـلاو نـقـره وآرد وخـرما ومى برد براى ایشان ، وفقراء نمى دانستند که از چه جهت است این .(10) وآن بزرگوار کریم بود، وهزار بنده آزاد کرد.
وابـوالفـرج گـفـتـه کـه چـون بـه آن جـنـاب خـبـر مـى رسـیـد کـه مـردى پـریـشـان وبد حـال اسـت بـراى اوصـرّه دیـنـارى مـى داد، وهـمـیانهاى آن جناب مابین سیصد دینار بود تا دویست دینار وصرّه هاى آن جناب در بسیارى مال مثل بود.(11) و روایت کرده اند مردم از آن جناب ، وبسیار روایت کرده اند وافقه اهل زمان خود، و احفظ همه بود کتاب خدا را، وصوتش در خواندن قرآن از همه نیکوتر بود، وبـه حـزن ، قـرآن مـجـید را تلاوت مى نمود به حدى که هر که مى شنید تلاوتش را، مى گـریـسـت ! ومـردم مدینه آن حضرت را ( زین المجتهدین ) مى گفتند و نامیده شد به کاظم به جهت کظم غیظش وصبرش بر آنچه وارد مى شد بر جنابش از ظلم ظالمین تا آنکه در حـبـس وبـنـد ایشان مقتول از دنیا مى رفت .(12) مى فرمود که من استغفار مى کـنـم در هـر روزى پـنـج هـزار مـرتـبـه .(13) و خـطـیـب بـغـدادى کـه از اعـاظـم اهل سنت وموثقین از مورخین وقدماء ایشان است گفته که موسى بن جعفر علیه السلام را عبد صـالح مـى گـفـتند، از شدت عبادت و کوشش واجتهادش ، وگفته روایت شده که آن حضرت داخـل مـسـجـد پـیـغـبـر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم شـد وبـه مـسـجـد رفـت در اول شب ، شنیدند که پیوسته مى گوید: ( عَظُمَ الذَّنْبُ مِنْ عَبْدِکَ فَلْیَحْسُنِ الْعَفْوُ مِنْ عـِنـْدِکَ ) وایـن را مـکـرر گـفت تا داخل صبح شد.(14) ودر خبرى از ماءمون نقل شده در ورود حضرت موسى بن جعفر علیه السلام بر هارون الرشید، ماءمون گفت :
( اِذْ دَخَلَ شَیْْخٌ مُسَخَّدٌ قَدْ اَنْهَکَتْهُ الْعِبادَةُ کَاَنَّهُ شنّ بالٍ قَدْ کَلَمَ السجُودُ وَجْهَهُ وَ اَنْفَهُ ) ؛
یـعـنـى وارد شـد بر پدرم پیردمردى که صورتش از بیدارى شب وعبادت ، زرد و ورم دار شـده بود، وعبادت ، اورا رنجور ولاغر کرده بود به حدى که مانند مشک پوسیده شده بود وکـثـرت سـجـده صورت وبینى اورا مجروح کرده بود.(15) ودر صلوات بر آن حضرت در وصف آن جناب گفته شده :
حَلیفُ السَّجْدَةِ الطَّویلَةِ وَالدُّمُوع الْغَزیرَةِ.(16)
مـؤ لف گـویـد: شـایسته دیدم در اینجا چند روایت در مناقب ومفاخر حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ایراد کنم :
اول ـ در سجدات وعبادات آن حضرت در شبانه روز
روایـت کـرده شـیـخ صـدوق از عـبـداللّه قـزویـنـى کـه گـفـت : روزى بـر فـضـل بـن ربـیـع داخـل شـدم بـر بـام خانه خود نشسته بود چون نظرش بر من افتاد مرا طـلبـیـد، چون نزدیک رفتم گفت : از این روزنه نظر کن در آن خانه چه مى بینى ؟ گفتم : جـامـه اى مـى بـیـنـم کـه بـر زمـیـن افـتـاده اسـت ، گـفـت : نـیـک نـظـر کـن ، چـون تـاءمـل کـردم گـفـتم : مردى مى نماید که به سجده رفته باشد، گفت : مى شناسى اورا؟ گـفـتـم : نـه ، گـفـت : ایـن مـولاى ت اسـت ، گـفـتـم : مـولاى مـن کـیـسـت ؟ گـفـت : تـجـاهـل مى کنى نزد من ؟ گفتم : نه ، من مولایى براى خود گمان ندارم . گفت : این موسى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام اسـت ، مـن در شـب وروز تـفـقـد احوال اومى نمایم واورا نمى یابم مگر بر این حالتى که مى بینى چون نماز بامداد را ادا مـى کند تا طلوع آفتاب مشغول تحقیق است ، پس به سجده مى رود و پیوسته در سجده مى بـاشـد تـا زوال شـمـس وکـسـى را مـوکـل کـرده اسـت کـه چـون زوال شـمـس شـود اورا خبر کند، چون زوال شمس مى شود بر مى خیزد وبى آنکه وضویى تـجـدیـد کـند مشغول نماز مى شود، پس مى دانم که به خواب نرفته بوده است در سجود خـود وچـون نـمـاز ظهر وعصر را با نوافل ادا مى کند باز به سجده مى رود ودر سجده مى باشد تا غروب آفتاب وچون شام مى شود به نماز بر مى خیزد وبى آنکه حدثى کند یا وضـویـى تـجـدیـد نـمـایـد مـشـغـول نـمـاز مـى گـردد وپـیـوسـتـه مـشـغـول نـمـاز و تـعـقـیـب مـى بـاشـد تـا وقـت نـمـاز خـفـتـن داخـل مـى شود ونماز خفتن را ادا مى کند، و چون از تعقیب نماز خفتن فارغ مى شود افطار مى نـمـاید بر بریانى که برایش ‍ مى آورند، پس تجدید وضومى نماید وبعد از آن سجده بـه جـا مى آورد. وچون سر از سجده برمى دارد اندک زمانى بر بالین خواب استراحت مى نـمـایـد پـس بـر مـى خـیـزد وتـجـدیـد وضـومـى نـمـایـد وپـیـوسـتـه مـشـغـول عـبـادت ونـمـاز ودعـا وتـضـرع مـى بـاشـد تـا صـبـح وچـون صـبـح طـالع شـد مـشـغـول نـمـاز صبح مى گردد وتا اورا به نزد من آورده اند عادت اوچنین است وبه غیر این حـالت چـیـزى از اوندیده ام . چون این سخن را از اوشنیدم گفتم : زیرا که هیچ کس بد نسبت بـه ایـشـان نـکـرده اسـت مـگـر آنـکـه بـه زودى در دنـیـا بـه جـزاى خـود رسـیـده اسـت . فـضـل گـفـت کـه مـکـرر بـه نـزد مـن فـرسـتـاده انـد کـه او را شـهـیـد کـنـم ومـن قـبـول نکردم واعلام کردم ایشان را که این کار از من نمى آید واگر مرا بکشند نخواهم کرد آنچه از من توقع دارند.(17)
دوم ـ در دعاى آن حضرت است به جهت خلاصى از حبس
ونـیـز روایت کرده از ( ما جیلویه ) از على بن ابراهیم از پدرش که گفت : شنیدم از بـعـضـى اصـحـاب کـه مـى گـفت وقتى که رشید، موسى بن جعفر علیه السلام را محبوس سـاخـت مـى تـرسـیـد از جانب اوکه اورا بکشد چون شب درآمد وضوتازه کرد وروى به قبله نمود وچهار رکعت نماز کرد سپس این دعا بر زبان راند:
( یـاَ سَیِّدى نَجِّنى مِنْ حَبْسِ هارون الرَّشیدِ وَ خَلِّصْنى مِنْ یَدِهِ یا مُخَلَّصَ الشَّجَرِ مِنْ بَیْنِ رَمْلٍ وَ طینٍ وَ ماءٍ وَ یا مُخَلَّصَ اللَّبَنِ مِنْ بَیْنِ فَرْثٍ وَ دَمٍ وَ یا مُخَلَّصَ الْوَلَدِ مِنَ بَیْنِ مـَشـیـمـَةٍ وَ رَحـِمٍ وَ یا مُخَلِّصَ النّارٍ مِنْ بَیْنِ الْحَدیدِ وَ الْحَجَرِ وَ یا مُخَلَّصَ الرُّوحِ مِنْ بَیْنِ الاَحْشاءِ وَ الاَمْعاَءِ خَلِّصْنى مِنْ یَدَىْ هارونَ ) .
گفت : چون موسى علیه السلام این دعا کرد مردى سیاه در خواب هارون آمد شمشیرى برهنه در دست داشت وبر سر اوبایستاد ومى گفت یا هارون ! رها کن موسى بن جعفر علیه السلام را وگـرنـه گـردنـت را بـا این شمشیر مى زنم ، هارون بترسید وحاجب را بخواند وگفت : بـروبـه زنـدان ومـوسـى را رهـا کن . حاجب بیرون آمد ودر زندان بکوفت . زندانبان گفت : کـیـسـت ؟ گـفـت : خـلیـفه ، موسى را مى خواند، زندانبان گفت : یا موسى ! خلفه تورا مى خـوانـد، آن حـضـرت بـرخـاسـت هـراسـان وگـفـت : مـرا میان شب جز براى شرّ نخواند، پس گـریـان وغـمـگین نزد هارون آمد وسلام کرد، هارون جواب گفت ، وگفت : به خدا تورا قسم مـى دهـم کـه هیچ در این شب دعایى کردى ؟ گفت : آرى ، گفت : چه بود؟ فرمود: وضوتازه کـردم وچـهـار رکـعـت نـماز گزاردم وچشم به آسمان برداشتم وگفتم : اى سیدم مرا از دست هـارون وشـر اوخـلاص ‍ گـردان ، هـارون گـفـت : خـداى عـز وجـل دعـاى تـورا اجـابـت نـمـود! پـس آن جـناب را سه خلعت داد واسب خود را مرکوب اوساخت واکـرامـش نـمـود وندیم خود گردانید. پس گفت این کلمات را به من تعلیم کن پس اورا به حـاجـب سـپـرد تـا بـه خـانـه رساند و موسى علیه السلام نزد او، شریف وکریم شد وهر پـنجشنبه نزد اومى آمد تا بار دوم اورا حبس نمود ورها نکرد تا به سندى بن شاهک سپرد، آن ملعون اورا به زهر شهید کرد.(18)
سوم ـ در متعبده شدن کنیز هارون است به برکت آن حضرت
روایـت شـده کـه هـارون رشـیـد فـرسـتاد به نزد حضرت موسى بن جعفر علیه السلام در وقـتـى کـه در حـبـس بـود، کـنـیـزى عـاقله وصاحب جمال که آن جناب را خدمت کند در زندان ، وظـاهـرا نـظـرش در ایـن کـار بـود کـه شـایـد آن حـضـرت بـه سـوى اومـیـل نماید و قدر اودر نظر مردم کم شود یا آنکه براى تضییع آن جناب بهانه به دست آورد و خـادمـى فـرستاد که تفحص از حال اونماید، خادم دید آن کنیز را که پیوسته براى خـدا در سـجده است وسر بر نمى دارد ومى گوید: ( قُدُّوسٌ قُدُّوسٌ سُبْحانَکَ سُبْحانَکَ سـُبـْحـانَکَ! ) پس بردند اورا به نزد هارون ، دیدند از خوف خدا مى لرزد وچشم به آسـمان دوخته ومشغول گشت به نماز از اوپرسیدند: این چه حالت است که پیدا کرده اى ؟ مـى گـفـت : عـبـد صـالح را دیـدم کـه چـنـیـن بـود، وپـیـوسـتـه آن کـنـیـز بـه هـمـیـن حـال بـود تـا وفـات کـرد، وابـن شـهـر آشـوب ایـن روایـت را مـفـصـل نـقـل کـرده ، وعـلامـه مـجـلسـى رحـمـه اللّه آن را در ( جلاءالعیون ) نوشته .(19)
چهارم ـ در حسن خلق آن حضرت است نسبت به عمرى بدکردار
شـیـخ مـفـیـد ودیـگـران روایـت کـرده اند که در مدینه طیبه مردى بود از اولاد خلیفه دوم که پـیـوسـتـه حضرت امام موسى علیه السلام را اذیت مى کرد، ناسزا به آن جناب مى گفت ، وهر وقت که آن جناب را مى دید به امیرالمؤ منین علیه السلام دشنام مى داد. تا آنکه روزى بـعـضـى از کـسـان آن حـضرت عرض کردند که بگذارید ما این فاجر را بکشیم ، حضرت ایـشـان را نـهـى کرد از این کار نهى شدیدى وزجر کرد ایشان را وپرسید که آن مرد کجا اسـت ؟ عـرض کردند در یکى از نواحى مدینه مشغول زراعت است حضرت سوار شد از مدینه به دیدن اوتشریفه برد، وقتى رسید که او در مزرعه خود توقف داشت ، حضرت به همان نـحـوکـه سـوار بـر حـمـار خـود بـود داخـل مـزرعـه شـد آن مـرد صـدا زد کـه زراعـت مـا را نـمـال ، از آنـجا نیا، حضرت به همان نحوکه مى رفت رفت تا به اورسید ونشست نزد او، وبـا اوبـه گـشـاده رویـى وخـنـده سـخـن گـفـت وسـؤ ال کـرد از اوکه چه مقدار خرج زراعت خود کرده اى ؟ گفت : صد اشرفى ، فرمود: چه مقدار امـیـد دارى از آن بهره ببرى ، گفت : غیب نمى دانم ، حضرت فرمود: من گفتم چه اندازه امید دارى عـایـدت بشود؟ گفت : امیدوارم که دویست اشرفى عاید شود، پس حضرت کیسه زرى بیرون آوردند که در آن سیصد اشرفى بود وبه آن مرحمت کردند وفرمودند این را بگیر وزراعـت نـیـز بـاقـى است و حق تعالى روزى خواهد فرمود تورا در آنچه امید دارى ، عمرى بـرخـاسـت وسر آن حضرت را بوسید واز آن جنا درخواست که از تقصیرات اوبگذرد واورا عـفـو فـرمـاید، حضرت تبسم فرمود وبرگشت وپس از آن عمرى را در مسجد دیدند نشسته چـون نـگـاهـش بـه آن حـضـرت افـتـاد گـفـت : ( اَللّهُ اَعـْلَمُ حَیْثُ یَجْعَلُ رِسالَتَهُ ) اصـحـابـش بـه وى گـفـتـنـد کـه قصه توچیست توپیش از این غیر این مى گفتى ؟! گفت : شنیدید آنچه گفتم باز بشنوید. پس شروع کرد به آن حضرت دعا کردن ، اصحابش با اومـخـاصـمـه کـردند اونیز، با ایشان مخاصمه کرد پس حضرت فرمود به کسان خود که کـدام یـک بـهـتـر بود، آنچه شما اراده کرده بودید یا آنچه من اراده کردم ، همانا من اصلاح کردم امر اورا به مقدار پولى وکفایت کردم شر اورا به آن .(20)
پنجم ـ در جلوس آن حضرت است در روز نوروز در مجلس تهنیت به امر منصور
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده که روز نوروزى بود که منصور دوانیقى امام موسى علیه السـلام را امـر کـرد که آن جناب در مجلس تهنیت بنشیند ومردم به جهت ( مبارک باد ) اوبـیـایـنـد وهـدایـا وتـحـف خـویـش را نـزد اوبـگـذارنـد وآن جـنـاب قـبـض امـوال فـرمـایـد. حـضـرت فـرمـود: مـن در اخـبـارى کـه از جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله و سـلم وارد شـده تـفـتـیـش کردم از براى این عید چیزى نـیـافـتم واین عید سنتى بوده از براى فرس واسلام اورا محونموده وپناه مى برم به خدا از آنـکه احیا کنم چیزى را که اسلام محوکرده باشد آن را، منصور گفت که این کار به جهت سـیـاسـت لشـکـر و جـنـد مـى کـنـم ، وشـمـا را بـه خـداونـد عـظـیـم سـوگـنـد مـى دهـم کـه قـبـول کـنـى ودر مجلس ‍ بنشینى ، پس حضرت قبول فرمود ودر مجلس تهنیت بنشست وامراء واعـیـان لشـکـر بـه خـدمـتـش شرفیاب شدند تواورا تهنیت مى گفتند وهدایا وتحف خود مى گـذرانـیـدنـد ومـنـصـور خـادمـى را مـوکـل کـرده بـود ودر نـزد آن جـنـاب ایـسـتـاده بـود، امـوال را کـه مـى آوردند ثبت سیاه مى کرد، پس چون مردمان آمدند آخر ایشان پیرمردى وارد شـد عـرض کـرد: یـابن رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم ! من مردى فقیر مى باشم ومالى نداشتم که از براى شما تحفه آورم ولیکن تحفه آوردم از براى شما سه بیتى را که حدم در مرثیه جدت حسین بن على علیهما السلام گفته وآن سه بیت این است :
عَجِبْتُ لِمَصْقُولٍ عَلاکَ فِرِنْدُهُ
یَوْمَ الْهِیاجِ وَ قَدْ عَلاکَ غُبارٌ
وَ لاَسْهُمٍ نَفَذَتْکَ دُونَ حَرائِرَ
یَدْوعُونَ جَدَّکَ وَ الدُّمُوعُ غِزارٌ
اَلاّ تَقَضْقَضَتِ(21) السَّهامُ وَعاقَها
عَْن جِسْمِکَ الاِجْلالُ وَ الاِکْبارُ
حـضرت فرمود: قبول کردم هدیه تورا، بنشین بارک اللّه فیک ، پس سر خود را به جانب خـادم مـنـصـور بـلنـد کـرد وفـرمـود: بـرونـزد امـیـر اورا خـبـر ده کـه ایـن مـقـدار مال جمع شده واین مالها را چه باید کرد، خادم رفت وبرگشت وگفت : منصور مى گوید که تـمـام را به شما بخشیدم در هرچه خواهى صرف کن ، پس حضرت به آن مرد پیر فرمود که تمام این مالهارا بردار وقبض کن ، همانا من تمام را به تو بخشیدم .(22)
ششم ـ در نوشتن آن حضرت است کاغذى به والى در توصیه در حق مؤ منى
عـلامـه مجلسى در ( بحار ) در احوال حضرت موسى بن جعفر علیه السلام از کتاب ( قـضـاء حـقـوق المـؤ مـنـیـن ) نـقـل کـرده کـه اوبـه اسـنـاد خـود از مـردى از اهل رى روایت کرده کته گفت : یکى از کتّاب یحیى بن خالد بر ما والى شد، وبر گردن من بـود از سـلطان بقایا خراج ملک که اگر از من مى گرفتند فقیر وبى چیز مى شدم ، چون آن شـخـص والى شـد مـرا بـیـم گـرفـت از آنـکـه مـرا بـطـلبـد والزام کـنـد بـه دادن مـال ، بـعـضـى بـه مـن گـفـتـنـد کـه ایـن شـخـص والى اهل این مذهب است وادعاى تشیع مى کند، باز من خائف بودم که مبادا شیعه نباشد وچون من نزد اوبـروم مـرا حـبـس کـند ومطالبه مال نماید ومرا آسیبى برساند لاجرم راءیم بر آن قرار گـرفـت کـه پـنـاه بـه حـق تـعـالى بـرم وخـدمـت امـام زمـان خـویـش مـشـرف شـوم وحال خود را براى آن حضرت بگویم تا چاره اى براى من کند، پس من سفر حج کردم وخدمت مـولاى خـود حـضـرت صـابـر، یـعـنـى مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام ، رسـیـدم واز حال خود شکایت کردم وچاره کار خویش طلبیدم ، آن حضرت کاغذى براى والى نوشت وبه من عطا فرموکه به اوبرسانم وآنچه در آن نامه مرقوم فرموده بود این کلمات بود:
( بـِسـْمِ اللّهِ الرَّحـْمنِ الرَّحیمِ اِعْلَمْ اَنَّ للّهِ تَحْتَ عَرْشِهِ ظِلا لایَسْکُنُهُ اِلاّ مَنْ اَسْدى اِلى اَخیهِ مَعْرُوفَا اَوْ نَفَّسَ عَنْهُ کُرْبَةً اَوْ اَدْخَلَ عَلى قَلْبِهِ سُرُورا وَ هذا اَخُوکَ وَالسَّلامُ؛ )
یـعنى بدان به درستى که از براى خداوند تعالى در زیر عرشش سایه رحمتى است که جاى نمى گیرد در آن مگر کسى که نیکویى واحسان کند به برادر خود یا آسایش ‍ دهد اورا از غمى یا داخل کند بر اوسرورى واین برادر تواست والسلام .
پس چون از حج برگشتم شبى به منزل والى رفتم واذن خواستم وگفتم خدمت والى عرض کنید که مردى از جانب حضرت صابر علیه السلام پیغامى براى شما آورده ، چون این خبر بـه آن والى خـداپـرسـت رسـیـد خودش از خوشحالى پابرهنه آمد تا در خانه ودر را باز کـرد ومـرا بـوسـیـد ودر بـر گـرفـت ومـکـرر مـابـیـن چـشـمـان مرا بوسه داد وپیوسته از احـوال امـام عـلیـه السـلام مـى پـرسید وهر زمان که من خبر سلامتى او را مى گفتم شاد مى گـشـت وشـکـر خـداى بـه جـا مـى آورد پـس مـرا داخل خانه کرد ودر صدر مجلس خود نشانید وخـودش مـقـابل من نشست . پس من کاغذ امام علیه السلام را بیرون آوردم وبه اودام ، چون آن مـکـتـوب شـریـف را گـرفـت ایـسـتـاد وبـبوسید وقرائت کرد وچون بر مضمون آن مطلع شد مـال خـود وجـامـه هـاى خـود را طلبید و هرچه درهم ودینار وجامه بود با من بالسویه قسمت کـرد وآنـچـه از امـوال که ممکن نبود قسمت شود قیمتش را به من عطا کرد وهرچه را که با من قـسـمـت مى کرد در عقبش مى گفت : اى برادر! آیا مسرورت کردم ؟ مى گفتم : بلى ! به خدا سوگند زیاده مسرورم کردى . سپس دفتر مطالبات را طلبید وآنچه به اسم من در آن بود مـحـوکـرد و نـوشـتـه اى بـه مـن داد مـشتمل بر برائت ذمه من از آن مالى که سلطان از من مى خـواسـته پس من با اووداع کردم واز خدمتش بیرون آمدم وبا خود گفتم که این مرد آنچه به مـن احـاسـان کـرد مـن قدرت مکافات آن ندارم بهتر آن است که سفر حج گزارم وبراى اودر مـوسـم دعا کنم وهم خدمت مولاى خود شرفیاب شوم واحسان این مرد را نسبت به خودم برایش نـقـل کـنم تا آن جناب نیز دعا کند براى او، پس به جانب حج رفتم وخدمت مولاى خود رسیدم وشـروع کـردم بـه نـقل کردن قضیه مرد والى ، من حدیث مى کردم وپیوسته صورت مبارک امام از خوشحالى وسرور افروخته مى شد، عرض کردم : اى مولاى من ! مگر کارهاى این مرد شـمـا را مـسـرور کـرد؟ فـرمـود: بـلى ! بـه خـدا سـوگـند همانا کارهاى اومرا مسرور کرد. امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام را مـسـرور کـرد واللّه جـدم رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم را مـسـرور کـرد، هـمـانـا حـق تـعـالى را مـسـرور کرد.(23)
هفتم ـ در سبب شدن آن حضرت است براى توبه بشر حافى (24)
عـلامه حلى در ( منهاج الکرامة ) نقل کرده که بر دست حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بـشـر حـافـى توبه کرد، وسببش آن شد که روزى آن حضرت گذشت از در خانه اودر بغداد، شنید صداى سازها وآواز غناها ونى ورقص که از آن خانه بیرون مى آید، پس بـیـرون آمـد از آن خـانـه کـنیزکى ودر دستش خاکروبه بود، آن خاکروبه را ریخت بر در خـانـه ، حـضرت به او، فرمود: اى کنیزک ! صاحب این خانه آزاد است یا بنده است ؟ گفت : آزاد اسـت ! فـرمـود: راسـت گـفـتـى اگـر بـنـده بود از مولاى خود مى ترسید! کنیزک چون برگشت آقاى اوبشر بر سر سفره شراب بود پرسید: چه باعث شد تورا که دیر آمدى ؟ کنیزک حکایت را براى بشر نقل کرد، بشر با پاى برهنه بیرون دوید وخدمت آن حضرت رسید وعذر خواست وگریه کرد واظهار شرمندگى نمود واز کار خود توبه کرد بر دست شریف آن حضرت .(25)
مـؤ لف گـوید: که بشر را سه خواهر بوده که بر طریقه اوسلوک مى کردند وصوفیه را اعـتـقـاد تـمـامـى اسـت بـه اوواورا ( حـافـى عـ( مى گفتند به واسطه آنکه همیشه پابرهنه بود وسبب پابرهگیش ظاهرا آن بوده که پابرهنه خدمت حضرت امام موسى علیه السـلام دویـده وبـه سـعـادت عـظـمـى رسـیـده ، وبـعـضـى نـقـل کرده اند که سرّ پابرهنگى اورا از خودش پرسیدند در جواب گفت : ( وَاللّهُ جَعَلَ لَکُمْ الاَرْضَ بِساطا ) (26) ادب نباشد که بر بساط شاهان با کفس روند. وفات کرد سنه دویست وبیست وشش .
هشتم ـ در اهتمام آن حضرت است به اعانت مرد پیر
روایـت شـده از زکریاى اعور که گفت : دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السلام را که ایـسـتـاده بـود بـه نـماز ونماز مى خواند ودر پهلوى آن حضرت پیرمردى سالخورده بود قصد کرد از جاى برخیزد، عصایى داشت مى خواست عصاى خود را به دست آورد حضرت با آنکه در نماز ایستاده بود خم شد عصاى پیر را برداشته به دستش ‍ داد سپس برگشت به موضع نماز خود.
مـؤ لف گـویـد: کـه از ایـن روایـت مـعـلوم مـى شـود کـثـرت اهـتمام در امر پیر مرد واعانت او واجـلال وتـوقـیـر او. هـمـانا روایت شده که هر که توقیر کند پیرمردى را به جهت سپیدى مـویـش ، حـق تـعـالى اورا ایـمـن کـنـد از تـرس بـزرگ روز قیامت .(27) و آنکه تـجـلیـل خـدا اسـت تـجـلیـل کـسـى کـه در اسـلام مـوى خـود را سـپـیـد کـرده . واز حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم مروى است که فرمود گرامى دارید پیران را همانا از تـجـلیـل خـدا اسـت گـرامـى داشتن پیرمردان ،(28) ونیز روایت شده که فرمود: بـرکـت بـا پـیـران شـمـا اسـت ، وپـیـرمـرد در مـیـان اهـل خـود مـانـند پیغمبر است در میان امت خود.(29)
نهم ـ در ورود آن حضرت است بر هارون وتوقیر هارون آن حضرت را
شیخ صدوق در ( عیون ) روایت کرده از سفیان بن نزار که گفت : روزى بالاى سر مـاءمون ایستاده بودم گفت : مى دانید که تعلیم کرد به من تشیع را؟ همه گفتند: نه ! به خـدا نـمـى دانـیـم ، گـفـت : رشـیـد مـرا آمـوخـت . گـفـتـنـد: ایـن چـگـونـه بـود وحال آنکه رشید اهل بیت را مى کشت ؟ گفت : براى ملک مى کشت ؛ زیرا که ملک عقیم است (عقیم کسى را گویند که اورا فرزند نشود، یعنى در ملک وسلطنت نسب فایده نمى کند؛ زیرا که شـخـص در طـلب آن ، پـدر وبرادر وعمووفرزند خود را مى کشد) آنگاه ماءمون گفتم من با پـدرم رشـیـد سالى به حج رفتیم وقتى که به مدینه رسید به دربان خود گفت : باید کـسـى بـر مـن داخـل نـشود از اهل مکه یا مدینه از پسران مهاجر وانصار وبنى هاشم وسایر قـریـش مـگـر آنـکـه نـسـب خـود بـاز گـویـد، پـس ‍ کـسـى کـه داخل مى شد مى گفت من فلان بن فلانم تا به جد بالاى خود هاشم یا قریش یا مهاجر ویا انـصـار بـر مـى شـمرد، پس اورا اعطایى مى داد وپنج هزار زر سرخ وکمتر تا دویست زر سرخ به قدر شرف ومهاجرت پدرانش .
پس من روزى ایستاده بودم که فضل بن ربیع درآمد وگفت : یا امیرالمؤ منین ! بر در، کسى ایـسـتـاده است واظهار مى دارد که اوموسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابـى طـالب اسـت ، پـدرم روبـه مـا کـرد ومن وامین ومؤ تمن وسایر سرهنگان بالاى سرش ایـسـتـاده بـودیـم وگفت : خود را محافظت کنید، یعنى حرکت نالایق نکنید. پس گفتن اذن دهید اورا فـرمـود نـیـایـد مـگـر بـر بـسـاط مـن ،ومـا در ایـن حـال بـودیم که داخل شد پیرمردى که از کثرت بیدارى شب وعبادت زرد رنگ ، گران جسم وآماسیده روى بود وعبادت اورا گداخته بود، همچومشک کهنه شده و سجود، روى وبینى اورا خـراش وزخـم کرده بود وچون رشید را بدید خود را از حمارى که بر آن سوار بود فرود افکند، رشید بانگ زد. لاواللّه ! فرمود: میا مگر بر بساط من پس دربانان اورا پیاده شدن مانع گشتند، ما همه به نظر اجلال واعظام در اونظر مى کردیم واوهمچنان بر حمار سواره بـیـامـد تا نزد بساط وسرهنگان همه گرد اودرآمده بودند پس فرود آمد، ورشید برخاست وتـا آخـر بـسـاط، اورا اسـتـقـبال نمود ورویش ودوچشمش ببوسید ودستش بگرفت واورا به صدر مجلس درآورد و پهلوى خود، اورا تا نشانید وبا اوسخن مى کرد وروى به اوداشت از اواحـوال مـى پـرسـیـد، پـس گـفـت : یـا ابـاالحـسـن ! عـیـال تـوچـنـد مـى شـود؟ فـرمـود: از پانصد در مى گذرند، گفت : همه فرزندان تواند؟ فـرمود: نه ، اکثرشان موالى وخادمانند اما فرزندان من سى وچند است ، این قدر پسر واین قـدر دخـتـر، گـفـت : چرا دختران را با بنى اعمام واکفاء ایشان تزویج نمى کنى ؟ فرمود: دسـتـرسـى آن قـدر نـیـسـت ، گـفـت : مـلک ومـزرعـه تـوچـون اسـت ؟ فـرمـود: گـاه حـاصل مى دهد وگاه نمى دهد، گفت : هیچ قرض دارى ؟ فرمود: آرى ، گفت : چندى مى شود؟ فـرمـود: ده هـزار دیـنـار تـخـمـیـنـا مـى شـود. گـفـت : یـابـن عـم ! مـن مـى دهـم تورا آن قدر مال که پسران را کدخدا [داماد] کنى ودختران را عروس کنى ومزرعه را تعمیر کنى ، حضرت دعا کرد اورا وترغیب فرمود اورا بر این کار.
آنـگـاه فـرمـود: اى امـیـر! خـداى ـ عـز وجـل ـ واجب کرده است بر والیان عهد خود، یعنى ملوک وسلاطین که فقیران امت را از خاک بردارند واز جانب ارباب ویان وامهاى ایشان را بگذارند وصـاحـب عـیـالان را دسـتـگـیرى کنند وبرهنه را بپوشانند، و به اعانى یعنى اسیران محنت وتـنـگـدسـتـى ، مـحـبـت ونـیـکـى کـنـند وتواولى از آنان که این کار کنند، گفت : مى کنم یا اباالحسن ، بعد از آن برخاست ورشید با اوبرخاست و دوچشمش ورویش ببوسید، پس روى به من وامین ومؤ تمن کرد وگفت : یا عبداللّه ویا محمّد ویا ابراهیم ! بروید همراه عموى خود وسـیـد خـود ورکـاب اورا بگیرید و اورا سوار کنید وجامه هایش را درست کنید وتا منیز اورا مـشـایـعـت نمایید. پس ما چنان کردیم که پدر گفته بود، ودر راه که در مشایعت اوبودیم ، حضرت ابوالحسن علیه السلام پنهان روى به من کرد ومرا به خلافت بشارت داد وگفت : چـون مالک این امر شوى با والد من نیکویى کن ، پس بازگشتیم ومن از فرزندان یگر بر پـدر جـراءت بـیشتر داشتم چون مجلس خالى شد با اوگفتم : یا امیرالمؤ منین ! این مردکى بـود کـه تـواورا تـعـظـیـم وتـکـریـم نـمـودى وبـراى اواز مـجـلس خـود بـرخـاسـتـى واستقبال نمودى وبر صدر مجلس نشاندى واز اوفروتر نشستى ، بعد از آن ما را فرمودى تـا رکـاب اوگـرفـتـیـم ؟ گـفت : این امام مردمان وحجت خدا است بر خلق وخلیفه او است میان بـنـدگـان . گـفـتـم : یـا امـیرالمؤ منین ! نه آن است این صفتها که گفتى همه از ان تست در تـواسـت ، گـفت : من امام جماعتم در ظاهر به قهر وغلبه وموسى بن جعفر علیه السلام امام حـق اسـت واللّه ! اى پـسـرک مـن کـه اوسـزاوارتـر اسـت بـه مـقـام رسـول خـدا صلى اللّه علیه وآله وسلم از من واز همه خلق وبه خدا که اگر تودر این امر، یـعـنـى دولت وخـلافـت با من منازعت کنى سرت که دوچشمت در اوست بردارم ؛ زیرا که ملک عـقـیـم اسـت ، وچـون خـواست از مدینه به جانب مکه رحلت کند فرمود تا کیسه سیاهى در آن دویـسـت دیـنـار کـردنـد وروى بـه ( فضل ) کرد وگفت : این را نزد موسى بن جعفر عـلیـه السـلام بـبر وبگوامیرالمؤ منین مى گوید ما در این وقت دست تنگ بودیم وخواهد آمد عـطـاى مـا بـه تـوبـعـد از ایـن ، مـن بـرخـاسـتـم وپـیـش ‍ رفـتـم گـفتم : یا امیرالمؤ منین ! تـوپـسـرهـاى مـهـاجـران وانـصـار وسـایـر قـریـش وبنى هاشم را وآنانکه نمى دانى حسب ونـسبشان را پنج هزار دینار ومادون آن را مى دهى و موسى بن جفعر علیه السلام را دویست دیـنـار مـى دهـى کـه کـمـر وخـسـیـس تـر عـطـاى تـو اسـت کـه کـه بـا مـردمـان مـى کـنـى وحـال آنـکـه اورا آن اکـرام واجـلال واعـظام نمودى ؟ گفت :: اسکت لاامّ لک ! خاموش باش مادر مبادا تورا که اگر من مال بسیار عطا کنم اورا ایمن نباشم از اوکه فردا بزند بر روى من صـد هـزار شـمـشـیـر از شیعیان وتابعان خود؛ وآنکه تنگدست وپریشان باشند اواهلبیتش بهتر است براى من وبراى شما از اینکه فراخ باشد دستشان وچشمشان .(30)
دهم ـ حدیث هندى واسلام آوردن راهب وراهبه به دست آن حضرت
شیخ کلینى از یعقوب بن جفعر روایت کرده که گفت : بودم نزد حضرت ابوابراهیم موسى بـن جـعـفر علیه السلام که آمد نزد اومردى از اهل نجران یمن از راهبهاى نصارى وبا اوبود زنـى راهـبـه پـس رخـصـت طـلبـیـد بـراى دخـول آنـهـا فـضل بن سوار، امام علیه السلام در جواب اوفرمود: چون فردا شود بیاور ایشان را نزد چـاه ام الخـیـر. راوى گفت : ما فردا رفتیم به همان جا دیدیم ایشان را که آمده اند، پس امام امر فرمود بوریایى که از برگ خرما ساخته بودند آوردند وزمین را با آن فرش کردند پـس ‍ حـضـرت نـشـسـت وایـشـان نـشـسـتـنـد پـس آن زن شـروع رد بـه سـؤ ال ومسایل بسیارى پرسید، وحضرت تمامى آنها را جواب داد، آن وقت حضرت از اوپرسید چـیـزهـایـى کـه آن زن جـواب آنـهـا را نـداشـت تا بگوید پس اسلام آورد، آنگاه آن مرد راهب شروع کرد به سؤ ال کردن وحضرت جواب مى داد از هرچه اوپرسید، پس آن راهب گفت که م در دیـن خـود مـحـکـم بودم ونگذاشتم در روى زمین مردى از نصارى را که علم او به علم من بـرسـد، وبـه تـحـقـیـق شـنـیـدم که مردى در هند مى باشد که هر وقت بخواهد مى رود بیت المـقـدس در یـک شـبـانـه روز بـر مـى گـردد وبـه مـنـزل خـود در زمـیـن هند، پس ‍ پرسیدم که این مرد در کدام زمین هند است گفته شد در سندان اسـت وپـرسـیـدم از آن کـس کـه مـرا بـه احوال اوخبر ده که آن مرد از کجا این قدرت به هم رسـانـیـده ، گـفت : آموخته آن اسمى را که آصف وزیر سلیمان به آن اسم ظفر یافت وبه سـبب آن آورد آن تختى را که در شهر سبا بود وحق تعالى ذکر فرمود آن را در کتاب شما وبـراى مـا کـه صـاحـبـان دیـنـیـم در کـتـابـهاى ما. پس حضرت امام موسى علیه السلام از اوپـرسـید که از براى خدا چند اسم است که برگردانیده نمى شود، به این معنى که دعا البـتـه مـستجاب مى شود؟ راهب گفت : اسمهاى خدا بسیار است واما محتوم از آنها که سائلش رد کـرده ونـومـید نمى شود هفت است . حضرت فرمود: خبر بده مرا به آنچه از آنها در حفظ دارى . راهب گفت : نه قسم به خدایى که فرستاده تورات را به موسى وگردانید عیسى را عـبـرت عـالمـیـن وامـتـحـان بـراى شـکـرگـزارى صـاحـبـان عـقل و گردانید محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم برکت ورحمت وگردانید على علیه السلام را عـبـرت وبـصـیـرت ، یعنى سبب عبرت گرفتن مردمان وبینایى ایشان در دین وگردانید اوصـیـاء را از نـسـل محمّد وعلى علیهما السلام که نمى دانم آن هفت اسم را واگر مى دانستم مـحـتـاج نـمـى شـدم در طـلب آن بـه کـلام تـوونـمـى آمـدم بـه نـزد تـوو سـؤ ال نـمـى کـردم از تـو. پـس حـضرت به اوفرمود: برگرد به ذکر آن شخص هندى ، راهب گـفـت : شـنـیـدم این اسمها را ولکن نمى دانم باطن آنها را ونه ظاهر آنها را و نمى دانم که چـیـسـت آنـهـا وچـگـونه است وعلمى ندارم به خواندن آنها پس روانه شدم تا وارد شدم به سـنـدان هـنـد، پـس پرسیدم از احوال آن مرد، گفتند که اودیرى بنا کرده در کوهى وبیرون نـمـى آیـد ودیـده نـمـى شـود مـگـر در هـر سـالى دومـرتـبـه واهـل هـنـد را گـمـان ایـن است که خداوند تعالى روان کرده است براى اوچشمه اى در دیرش وگـمـان کـرده انـد کـه براى اوزراعت روییده مى شود بدون تخم پاشیدن و کشت مى شود بـراى اوبـدون آنـکـه عـمـل کـنـد در کـشـت ، پـس رفـتـم تـا رسـیـدم بـه در مـنـزل اوپس ماندم در آنجا سه روز. نمى کوفتم در را وکارى هم نمى کردم براى گشودن آن ، پس چون روز چهارم شد گشود حق تعالى در را به اینکه آمد ماده گاوى که بر اوهیزم بـود ومى کشید پستان خود را از بزرگى آن نزدیک بود بیرون بیاید آنچه در پستان او بـود از شـیـر، پـس زور آورد بـه در، در گـشـوده شـد، مـن از پـى اورفـتـم وداخـل شدم یافتم آن مرد را ایستاده نظر مى کرد به آسمان مى گریست ونظر مى کرد بر زمین وگریه مى کرد ونظر مى افکند به کوه ها مى گریست .
پـس مـن از روى تـعـجـب گـفـتـم سـبـحـان اللّه ! چـقـدر کـم اسـت مـثـل تـودر ایـن زمانه ، او گفت : به خدا قسم که نیستم من مگر حسنه اى از حسنات مردى که واگـذاشتى اورا در پشت سر خود در وقتى که متوجه اینجا شدى (یعنى حضرت موسى بن جـفـعـر عـلیـه السـلام ) پـس گـفـتـم به اوکه به من خبر داده اند که نزد تواسمى است از اسـمـهـاى خـداى تـعـالى کـه مى رى به مدد آن در یک شبانه روز به بیت المقدس وبرمى گـردى بـه خـانـه خـود گفت : آیا مى شناسى بیت المقدس را؟ گفتم : من نمى شناسم مگر بیت المقدسى که در شام است ، گفت : نیست آن نیست آن بیت المقدس ولکن اوآن بیتى است که مقدس وپاکیزه شده است وآن بیت آل محمّد علیهم السلام است . گفتم اورا آنچه من شنیده ام تا امـروز بـیـت المقدس همان است که در شام است ، گفت : آن محرابهاى پیغمبران است وآنجا را ( حظیرة المحاریب ) مى گفتند، یعنى محوطه اى که محرابهاى پیغمبران در آنجا است تـا آنـکـه آمـد زمـان فـتـرت آن زمـانـى کـه واسـطه بود مابین محمّد وعیسى علیهما السلام ونـزدیـک شـد بـلا بـه اهـل شـرک وَ حـَلَّتِ النَّقـِمـاتُ فى دُوْرِ الشَّیاطینِ وفرود آمد نقمتها وعـذابـهـا در خـانـه هـاى شـیاطین . وبعضى جَلَتِ النَّغَمات به جیم وغین خوانده اند؛ یعنى بـلنـد و آشکارا شد سخنان آهسته در خانه هاى شیاطین ، یعنى بدعتها وشبهه هاى باطله در مدارس ومجالس علماى اهل ضلالت ، پس تحویل ونقل دادند نامها را از جاها به جاهاى دیگر وعوض کردند نامها را به نامها واین است مراد از قـول خـداى تـعـالى ( اِنَّ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .(31)
بـطـن آیـه بـراى آل مـحـمـّد عـلیـهـم السـلام اسـت وظـاهـرش مثل است ، پس گفتم من به آن مرد هندى که من سفر کردم به سوى تواز شهرى دور ومرتکب شـدم در تـوجـه بـه سـوى دریاها وغمها واندوه ها وترسها وروز وشب مى کردم به حالت مـاءیوسى از آنکه ظفر یابم به حاجت خود اوگفت نمى بینم مادرت را که حامله به توشد مـگـر بـر حـالى کـه حـاضـر شـده نـزد اوملکى کریم ونمى دانم پدرت را وقتى که اراده نـزدیـکـى داشـتـه بـا مـادرت مـگـر آنـکـه غـسـل کـرده ونـزد مـادرت آمـده بـا حـال پـاکـیـزگـى ، وگـمـان نـمـى کـنـم مـگـر ایـن را کـه پـدرت خـوانده بود سفر چهارم انـجـیـل با تورات را در آن بیدارى شب خود که عافبت اووتوبه خیر شده ، برگرد از هر جا که آمدى پس روان شوتا فرود آیى در مدینه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم که آن را طیبه مى گویند، و نام آن در زمان جاهلیت یثرب بوده . پس متوجه شوبه سوى موضعى از آن کـه آن را ( بـقـیـع ) گـویـنـد، پـس بـپـرس کـه دار مـروان کـجـا اسـت آنـجـا مـنـزل کـن وسـه روز در آنـجـا درنـگ کن تا از تعجیل نفهمند که براى چه کار آمده اى ، پس بـپـرس از آن پیرمرد سیاه که مى باشد بر در آن سراى ، بوریا مى بافد ونام بوریا در شـهـرهـاى ایـشان ( خصف ) است ، پس مهربانى کن با آن پیرمرد وبگوبه اوکه فـرسـتـاده اسـت مـرا بـه سـوى تـوخـانـه خـواه تـوکـه مـنـزل مـى کـرد در کـنـج خـانـه در آن اطـاقـى کـه چـهـارچـوب دارد، یـعـنـى در نـدارد وسـؤ ال کـن از اواحـوال فـلان بـن فـلان فـلانـى ، یـعـنـى مـوسى بن جعفر علوى علیه السلام وبـپـرس از اوکه کجا است مجلس اووبپرس که کدام ساعت گذر مى کند در آن مجلس پس هر آیـنه خواهد نمود آن پیرمرد تورا آن کس که گفتم یا نشانى اورا بیان مى کند براى تو، پـس مى شناسى اورا به آن نشانى و من بیان مى کنم وصف اورا براى تو، گفتم : هرگاه مـلاقـات کـردم اورا چه کار کنم ؟ گفت : بپرس از اوآنچه شده است واز آنچه خواهد شد واز معالم دین هر که گذشته وهرکه باقى مانده .
چـون کـلام راهـب بـه ایـنـجـا رسـیـد حـضرت ابوابراهیم موسى بن جفعر علیه السلام به اوفرمود: به تحقیق نصیحت کرده تورا یار توکه ملاقات کردى اورا، راهب گفت : چیست نام اوفـدایـت گـردم ؟ فـرمـود: مـتم بن فیروز واواز ابناء عجم است واز کسانى است که ایمان آورده به خداوند یکتا که شریک ندارد وپرستیده اورا به اخلاص و یقین وگریخته از قوم خود چون ترسیده از ایشان که دین اورا ضایع کنند پس ‍ بخشید اورا پروردگار اوحکمت ، وهـدایـت فـرمـود اورا بـه راه راسـت وگردانید اورا از متقیان وشناسایى انداخت میان اوومیان بـنـدگان مخلصین خود ونیست هیچ سالى مگر آنکه اوزیارت مى کند مکه را وحج مى گزارد ودر سـر هـر مـاهـى یـک عـمـره بـه جـا مـى آورد ومـى آیـد از جـاى خـودش از هـند تا مکه به فـضـل واعـانت خدا، و همچنین جزا مى دهد خداوند شکر گزارندگن را، پس راهب پرسید از آن حـضـرت از مـسـایـل بـسـیـار، حـضـرت هـریـک را جـواب مـى داد. وحضرت پرسید از راهب از چیزهایى که نبود نزد راهب از آنها جوابى پس حضرت اورا خبر داد به جواب آنها، بعد از آن راهـب گـفـت : خـبـر بده مرا از هشت حرفى که نازل شده از آسمان ، پس ظاهر شد در زمین چـهـار از آنـهـا وبـاقـى مـانـد در هـوا چـهـار از آنـهـا یـعـنـى مـضـمـون آنـهـا هـنـوز بـه فـعـل نـیـامـده در زمـیـن مـانـنـد چـیـزى کـه در هـوا مـعـلق بـاشـد، بـر کـى نـازل شـود آن چهارى که در هوا است وکى تفسیر خواهد کرد آنها را؟ فرمود: قائم ما علیه السـلام خـداونـد نـازل خـواهـد فـرمـود آن را بـر اوواوتـفـسـیـر خـواهـد کـرد آن را ونـازل خواهد فرمود چیزى را که نازل نفرموده بر صدیقان ورسولان وهدایت شوندگان . پـس راهـب گـفت که خبر بده مرا از دوحرف از آن چهار حرفى که در زمین است که آن چیست ؟ فرمود: خبر مى دهم تورا به همه آن چهار حرف :
( اَمّا اُولیهُنَّ فَلااِلهَ اِلاّ اللّهُ وَحْدَهُ لاشَریکَ لَهُ باقِیا؛ وَالثّانِیَةَ مُحَمَّدٌ رَسُولُ اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم مُخْلِصا ) .
امـا اول آنـهـا پـس تـوحـیـد اسـت بـر حـالى کـه بـاقـى بـاشـد بـر جـمـیـع احـوال ؛ ودوم رسالت حضرت رسالت پناه صلى اللّه علیه وآله وسلم است بر حالى که خالص شده باشد از آلایش ؛ وسوم آنکه ما اهل بیت پیغمبریم ؛ وچهارم آنکه شیعیان ما از ما مـى باشند وما از رسول خداییم ورسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم از خدا به سببى ، یـعـنـى ایـن اتـصـال وتعلق شیعه ما به ما وما به پیغمبر وپیغمبر به خدا به واسطه حـبل وریسمانى است که مراد از آن ، دین است با ولایت ومحبت ، پس ‍ راهب گفت : ( اَشْهَدْ اَنْ لااِلهَ اِلاّ اللّه وَحـْدَهُ لاشـَریـکَ لَهُ وَ اَنَّ مـُحـَمَّدا رَسُولُ اللّهِ صلى اللّه علیه وآله وسلم ) ؛ یـعـنـى شـهـادت مى دهم که مستحق عبادتى نیست مگر خداى یکتا که شریک نیست اورا واینکه محمّد صلى اللّه علیه وآله وسلم رسول خدااست واینکه آنچه آورده است از نزد خداى تعالى ، حـق اسـت وایـنـکـه شـما برگزیده خدا هستید از مخلوقین واینکه شیعیان شما پاکیزگانند وخـوار شـمـرده شـدگـانـنـد واز بـراى ایـشان است عاقبتى که خدا قرار داده . ومى فرمود: وَالْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقینَ؛ یعنى سرانجام نیکوکه ظفر ونصرت است در دنیا وبهشت پر نعمت در عـقـبـى وحـمـد وسـتایش خداى را که پروردگار عالمین است ، پس طلبید حضرت ، جبّه خزى وپـیراهن قوهستانى طیلسانى وکفش وکلاهى وآنها را داد، به اوونماز ظهر گذاشت وفرمود به آن مرد که خود را ختنه کن اوگفت من ختنه شدم در هفتم .(32)
مؤ لف گوید: که فاضل نبیل جناب ملاخلیل در ( شرح کافى ) در شرح کلام راهب که گفت اسماء اللّه محتومى کـه سـائلش رد نـمى شود هفت است ، فرموده : مراد به هفت ، اسم هفت امام است که على وحسن وحـسـیـن وعـلى ومـحـمـّد و جعفر وموسى علیهم السلام است ، پس در این زمان دوازده اسم است وگـذشـت در کـتـاب التـوحید در حدیث چهارم باب بیست وسوم که ( نَحْنُ واللّهِ الاَسْماءُ الْحُسْنَى الَّتى لایَقْبَلُ اللّهُ مِنَ الْعِبادِ عَمَلا اِلاّ بِمَعْرِفَتِنا ) .(33)
فـقیر گوید: خوب بود ایشان مراد به هفت اسم تمام معصومین علیهم السلام را مى گفتند: زیـرا کـه اسـامى مبارکه ایشان هفت است واز آن تجاوز نمى کند واین است آن نامهاى مبارک : مـحـمـّد، عـلى ، فـاطـمـه ، حـسـن ، حـسـیـن ، جـعـفـر، مـوسـى عـلیـهـم السـلام . وبـه هـمـیـن تـاءویـل شده ( سبع المثانى ) در قول خداى تعالى ( وَ لَقَدْ آتَیْناکَ سَبْعا مِنَ الْمَثانِىَ وَ الْقُرْآنَ الْعَظیمَ ) .(34)
واما معنى این آیه شریفه ( اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ سَمَّیْتُمُوها اَنْتُمْ وَ آباؤُکُمْ ما اَنْزَلَ اللّهُ بِها مِنْ سُلْطانٍ ) .(35)
وبـطـن وظـاهـر آن آنـسـت کـه ایـن آیـه مـبـارکـه در سـوره النـجـم اسـت وقـبـل از آن ایـن آیـات است : ( اَفَرَاَیْتُمُ اللاّتَ وَ الْعُزّى وَ مِنوةَ الثّالِثَةَ الاُخْرى ، اَلَکُمُ الذِّکـْرُ وَ لَهُ الاُنـْثـى ، تـِلْکَ اِذا قـِسـْمَةٌ ضَیزى ، اِنْ هِىَ اِلاّ اَسْماءٌ الا یة ) .(36)
وحاصلش آنکه مشرکین سه بتى داشتند براى هر کدام اسمى گذاشته بودند یکى را ( لات عـ( ودیگرى را ( عزى ) وسومى را ( منات ) و اطلاق این نامها بر آنها بـه اعـتـبـار آنـکـه لات مـسـتـحـق آن اسـت کـه نزد اومقیم شدند براى عبادت وعزى آنکه اورا معززومکرم دارند ومنات سزاوار آنکه نزد اوخون قربانى بریزند، حق تعالى مى فرماید: نـیـسـت ایـن بتها که شما ایشان را خداى خود قرار داده اید مگر اسمهایى چند بى مسمى که نـام نـهـاده ایـد آنـهـا را شـما وپدران شما، نفرستاده است خداى تعالى به صدق آنها هیچ برهانى .
وتـتـمـه ایـن آیـه ایـن اسـت ( اِنْ یِتَّبِعُونَ اِلاّ الظَّنَّ وَ ما تَهَوَى الاَنْفُسُ وَ لَقَدْ جَاءَهُمْ مِنْ رَبَّهُمُ الْهُدى ) ؛(37)
یـعـنـى پـیـروى نـمـى کـنـند مشرکین مگر گمان را ومگر آنچه را که خواهش مى کند نفسهاى ایـشـان وبـه تـحـقیق که آمده است ایشان را از جانب پروردگارشان آنچه سبب هدایت ایشان اسـت . ظـاهـر آیه معلوم شد در بتهاى ظاهره ا ست وامام باطن آیه پس ‍ در خلفاى جور وسه بت بزرگ است که براى آنها اسمهاى بى مسمى ونامهاى بى وجه گذاشتند، مثلا امیرالمؤ مـنـیـن کـه لقـب آسـمـانـى حـضـرت شـاه ولایـت بـود بـه جـایـى دیـگـر تحویل دادند وهکذا.
________________________
9- ( مطالب السئول ) ابن طلحه ص 83.
10- ( بحارالانوار ) 48/101 ـ 102.
11- ( مقاتل الطالبیین ) ابوالفرج اصفهانى ص 413.
12- ( بحارالانوار ) 48/103 ـ 104.
13- ( بحارالانوار ) 48/119.
14- ( تاریخ بغداد ) 13/27.
15- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 1/89.
16- ( مصباح الزائر ) ابن طاوس ، ص 382.
17- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) شیخ صدوق 1/106 ـ 108.
18- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 1/93 ـ 95.
19- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/322، ( جلاءالعیون ) ص 913.
20- ( بـحـارالانـوار ) 48/102 ـ 103.
21- تـقـضـقـضت وتضعضعت (نسخه بدل ).
22- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/344.
23- ( بحارالانوار ) 48/174.
24- ( بحارالانوار ) 71/ 313 ـ 314.
25- ( بشر ) به کسر باء صحیح است و( بشر ) غلط مشهور است .
26- ( سوره نوح ) (7)، آیه 19.
27- ( الکافى ) 2/658.
28- ( بحارالانوار ) 72/138.
29- ( بحارالانوار ) 72/137.
30- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 1/88 ـ 93.
31- سوره نجم (53)، آیه 23.
32- ( الکافى ) 1/481 ـ 484.
33- ( الکافى ) 1/144.
34- سـوره حـجـر (15)، آیـه 87.
35- سـوره نـجم (53)، آیه 23.
36- سوره نجم (53)، آیه 19 ـ 20.
37- سوره نجم (53) آیه 23.
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma
آبی
سبز تیره
سبز روشن
قهوه ای