پاسخ اجمالی:
پاسخ تفصیلی:
با بررسی کوتاهی از حوادث پس از رحلت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) و نتایجی که بعدها این حوادث به بار آورد، بدست می آید که علت اصلی انکار مرگ رسول خدا(صلي الله عليه و آله) توسط عمر، دور کردن علی(علیه السلام) از منصب خلافت و زمینه سازی برای بیعت مردم با ابوبکر بوده است:
در کتب تاریخ ذکر شده بعد از آنکه بهبودی اندکی برای پیامبر(صلي الله عليه و آله) حاصل شد، ابوبکر از حضرت(صلي الله عليه و آله) اجازه می خواهد که نزد همسرش«خارجة» به «سُنح» برود(1).
ابوبکر با این اطمینان از مدینه به سُنح رفت که پیامبر(صلي الله عليه و آله) حالش بهبود یافته است، امّا هنگامی که ابوبکر در سُنح بود، پیامبر(صلي الله عليه و آله) رحلت فرمود. با توجه به عدم حضور ابوبکر در مدینه و با وجود دستورات فراوان و سفارشات مکرر پیامبر(صلي الله عليه و آله) نسبت به علی(علیه السلام) ممکن بود با یک حرکت کوچک، خلافت در اختیار علی(علیه السلام) قرار بگیرد و احتیاط حکم می کرد تا رسیدن ابوبکر که جهات مثبتی برای احراز خلافت داشت، از قبیل کهولت سن، هجرت، مصاحبت با رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، مانعی برای به خلافت رسیدن علی(علیه السلام) ایجاد شود، پس باید پیش بینی های لازم انجام می شد، و مردم به چیز دیگری سرگرم می شدند، و آن شایع کردن انکار مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) در بین مردم بود که در صورت زنده بودن پیامبر(صلي الله عليه و آله) مسئله خلافت خود بخود منتفی می گردید.
طرح، طرحی بسیار جالب بود، خیلی زود مردم را تحت تأثیر قرار داد، زیرا مردم علاقمند بودند رهبرشان زنده بماند، بخصوص این که عمر برای نقشه طرح شده شاهدی از قرآن آورد و به مردم گفت: «نگران نباشید، پیامبرتان نمرده، او به مانند موسی به ملاقات خدای خود شتافته است، و بزودی بر می گردد و منافقینی را که مرگ وی را باور داشته اند، شکنجه نموده و دست و پای آنان را قطع می کند».(2)
عمر با این نقشه چند چیز را به حاضرین دیکته کرد:
1- این که پیامبر(صلي الله عليه و آله) زنده است، و تا زنده است نیازی به جانشین ندارد، پس نباید اقدامی در این راستا صورت گیرد.
2- کسانی که معتقد به مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) هستند، منافق می باشند، و اقدام به بیعت یعنی اعتقاد به مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) و در نتیجه یعنی نفاق!
3- تهدید به قطع دست و پا و شکنجه برای کسانی که اقدام به بیعت نمایند. و عمر با این شیوه ابتکار عمل را بدست گرفت، و آنچنان با شدت و حرارت این موضوع را پی در پی تکرار کرد، که طبق گزارشات رسیده دهانش به کف نشست(3)، و تا مدت لازم فرصت عکس العمل را از دست مردم رُبود، جالب توجّه آنکه غیر از عده اندکی که تحت تأثیر گفتار او قرار نگرفته و به او اعتراض کردند کسی به گفتار وی اعتراض نکرد و از جمله معترضین به گفتار عمر، ابن اُمّ مکتوم است؛ وی آیاتی را که متضمّن مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) بود یاد آور می شد، اما عمر به کار و گفتار خود ادامه می داد.
آنچه تأیید می کند که رفتار عمر یک حرکت ساده نبوده، هم سوئی کسانی است که در آن زمان و تا پایان زندگی خود، در همه جا بر ضد علی(علیه السلام) تاختند، بطور مثال در تاریخ آمده: عایشه می گوید، عمر، و مغیرة بن شعبة برای ورود به خانه پیامبر(صلي الله عليه و آله) اجازه گرفتند، من به آنان اجازه دادم، آنان وارد شدند، و من غرق در حجاب خود بودم، عمر نگاهی به پیامبر(صلي الله عليه و آله) انداخت و گفت: وای....پیامبر(صلي الله عليه و آله) چگونه بیهوش شده است....!
سپس در هنگام خروج به نزدیک در رسیدند، که مغیرة به عمر گفت: پیامبر(صلي الله عليه و آله) مُرده است...!
عایشه گفت: مغیره! تو دروغ می گوئی؛ پیامبر(صلي الله عليه و آله) نخواهد مُرد مگر آن که خداوند همه منافقین را نابود گرداند. پس از آنکه ابوبکر از «سُنح» باز گشت و وارد خانه پیامبر(صلي الله عليه و آله) شد، نگاهی به پیامبر(صلي الله عليه و آله) انداخت و گفت: «انّا للّه و إنّا الیه راجعون»! پیامبر(صلي الله عليه و آله) رحلت نمود(4)
سپس وارد مسجد شد، و عمر را به آرامش دعوت کرد، آنگاه گفت: هر که محمّد(صلي الله عليه و آله) را می پرستید، بداند که محمّد(صلي الله عليه و آله) را مرگ فرا گرفت........و عمر گفتار ابوبکر را پذیرفت. و آنگاه مردم را به سوی بیعت با ابوبکر دعوت نمود.(5)
حال سؤال این است مگر ابوبکر چه دید که عایشه آن را باور کرد، ولی گفتار مغیرة را تصدیق ننمود؛ و آیا ابوبکر به عمر چیزی غیر از آنچه ابن ام مکتوم، و عباس گفته بودند، گفت که از آن دو نپذیرفت ولی از ابوبکر پذیرفت.؟!(6)
در کتب تاریخ ذکر شده بعد از آنکه بهبودی اندکی برای پیامبر(صلي الله عليه و آله) حاصل شد، ابوبکر از حضرت(صلي الله عليه و آله) اجازه می خواهد که نزد همسرش«خارجة» به «سُنح» برود(1).
ابوبکر با این اطمینان از مدینه به سُنح رفت که پیامبر(صلي الله عليه و آله) حالش بهبود یافته است، امّا هنگامی که ابوبکر در سُنح بود، پیامبر(صلي الله عليه و آله) رحلت فرمود. با توجه به عدم حضور ابوبکر در مدینه و با وجود دستورات فراوان و سفارشات مکرر پیامبر(صلي الله عليه و آله) نسبت به علی(علیه السلام) ممکن بود با یک حرکت کوچک، خلافت در اختیار علی(علیه السلام) قرار بگیرد و احتیاط حکم می کرد تا رسیدن ابوبکر که جهات مثبتی برای احراز خلافت داشت، از قبیل کهولت سن، هجرت، مصاحبت با رسول خدا(صلي الله عليه و آله)، مانعی برای به خلافت رسیدن علی(علیه السلام) ایجاد شود، پس باید پیش بینی های لازم انجام می شد، و مردم به چیز دیگری سرگرم می شدند، و آن شایع کردن انکار مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) در بین مردم بود که در صورت زنده بودن پیامبر(صلي الله عليه و آله) مسئله خلافت خود بخود منتفی می گردید.
طرح، طرحی بسیار جالب بود، خیلی زود مردم را تحت تأثیر قرار داد، زیرا مردم علاقمند بودند رهبرشان زنده بماند، بخصوص این که عمر برای نقشه طرح شده شاهدی از قرآن آورد و به مردم گفت: «نگران نباشید، پیامبرتان نمرده، او به مانند موسی به ملاقات خدای خود شتافته است، و بزودی بر می گردد و منافقینی را که مرگ وی را باور داشته اند، شکنجه نموده و دست و پای آنان را قطع می کند».(2)
عمر با این نقشه چند چیز را به حاضرین دیکته کرد:
1- این که پیامبر(صلي الله عليه و آله) زنده است، و تا زنده است نیازی به جانشین ندارد، پس نباید اقدامی در این راستا صورت گیرد.
2- کسانی که معتقد به مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) هستند، منافق می باشند، و اقدام به بیعت یعنی اعتقاد به مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) و در نتیجه یعنی نفاق!
3- تهدید به قطع دست و پا و شکنجه برای کسانی که اقدام به بیعت نمایند. و عمر با این شیوه ابتکار عمل را بدست گرفت، و آنچنان با شدت و حرارت این موضوع را پی در پی تکرار کرد، که طبق گزارشات رسیده دهانش به کف نشست(3)، و تا مدت لازم فرصت عکس العمل را از دست مردم رُبود، جالب توجّه آنکه غیر از عده اندکی که تحت تأثیر گفتار او قرار نگرفته و به او اعتراض کردند کسی به گفتار وی اعتراض نکرد و از جمله معترضین به گفتار عمر، ابن اُمّ مکتوم است؛ وی آیاتی را که متضمّن مرگ پیامبر(صلي الله عليه و آله) بود یاد آور می شد، اما عمر به کار و گفتار خود ادامه می داد.
آنچه تأیید می کند که رفتار عمر یک حرکت ساده نبوده، هم سوئی کسانی است که در آن زمان و تا پایان زندگی خود، در همه جا بر ضد علی(علیه السلام) تاختند، بطور مثال در تاریخ آمده: عایشه می گوید، عمر، و مغیرة بن شعبة برای ورود به خانه پیامبر(صلي الله عليه و آله) اجازه گرفتند، من به آنان اجازه دادم، آنان وارد شدند، و من غرق در حجاب خود بودم، عمر نگاهی به پیامبر(صلي الله عليه و آله) انداخت و گفت: وای....پیامبر(صلي الله عليه و آله) چگونه بیهوش شده است....!
سپس در هنگام خروج به نزدیک در رسیدند، که مغیرة به عمر گفت: پیامبر(صلي الله عليه و آله) مُرده است...!
عایشه گفت: مغیره! تو دروغ می گوئی؛ پیامبر(صلي الله عليه و آله) نخواهد مُرد مگر آن که خداوند همه منافقین را نابود گرداند. پس از آنکه ابوبکر از «سُنح» باز گشت و وارد خانه پیامبر(صلي الله عليه و آله) شد، نگاهی به پیامبر(صلي الله عليه و آله) انداخت و گفت: «انّا للّه و إنّا الیه راجعون»! پیامبر(صلي الله عليه و آله) رحلت نمود(4)
سپس وارد مسجد شد، و عمر را به آرامش دعوت کرد، آنگاه گفت: هر که محمّد(صلي الله عليه و آله) را می پرستید، بداند که محمّد(صلي الله عليه و آله) را مرگ فرا گرفت........و عمر گفتار ابوبکر را پذیرفت. و آنگاه مردم را به سوی بیعت با ابوبکر دعوت نمود.(5)
حال سؤال این است مگر ابوبکر چه دید که عایشه آن را باور کرد، ولی گفتار مغیرة را تصدیق ننمود؛ و آیا ابوبکر به عمر چیزی غیر از آنچه ابن ام مکتوم، و عباس گفته بودند، گفت که از آن دو نپذیرفت ولی از ابوبکر پذیرفت.؟!(6)
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.