زندگیهای توخالی و دردآلود
حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی؛ مجله مکتب اسلام، بهمن 1350، سال سیزدهم، شماره 1.
معمای هستی / زندگیهای توخالی و دردآلود
همه چیز این جهان مادی شنیدنش بیش از دیدن و دورنمایش بیش از نزدیک آن است. در حالی که همه چیز سرای دیگر دیدنش بیش از شنیدن و نزدیکش پرشکوه تر و با عظمت تر از دورنمای آن میباشد».
(امام علی علیه السلام)
آیا شما هم مانند چنین سرگذشتی تاکنون شنیده اید؟
می گویند در دل هر اتم خلاء هولناکی است که ذرات و اجزای ناچیز اتم در آن خلاء، یعنی در «هیچ» شناورند! «پرفسور ژولیو» دانشمند اتم شناس صریحا اطمینان میدهد که اگر بتوانیم بدن خود را چنان تحت فشار قرار دهیم که تمام این فضاهای خالی از میان اتمهای آن برچیده شود هیکل ما به صورت یک ذره غبار در میآید که به زحمت با ذره بین قابل رؤیت است! و البته وزن این یک ذره غبار مثلا همان 72 کیلوگرم است.(1) و به این حساب اگر دستگاه پرس با عظمتی به بزرگی کره زمین باشد و این کره خاکی را در درون آن به اصطلاح «پرس اتمی» کنیم، تمام این اراضی پهناور، کاخها و گنجها و مزارع آباد و باغهای سرسبز و معادن و منابع زیرزمینی و روزمینی و بالاخره همه کره زمین، به صورت کره کوچکی در میآید که باور کردنش مشکل است.
مثل اینکه همه چیزهایی که به جهان ماده پیوستگی دارد همین حال «اتم» را دارند؛ از دور خیلی با شکوه و پرجلوه است اما به هنگام نزدیکی چنان تو خالی به نظر میرسد که در دالان بی انتهایش جز صدای خشک انعکاس گامهای ما که به سوی هدف بیهوده و نامعلومی پیش میرود چیزی شنیده نمیشود. ما هر قدر بدبین باشیم باز نمیتوانیم گفتار این همه بزرگان دنیا را که به هنگام نیل به معشوقها و هدفهای مادی خود، از عدم احساس خوشبختی، زبان به گله و شکایت گشوده اند، بر یک نوع ریاکاری حمل کنیم. از کجا معلوم اگر ما نیز همان مراحل را پشت سر بگذاریم با آنها هم صدا نشویم؟! به خصوص که در پارهای از موارد نیز آن را آزموده ایم.
اکنون بیایید نمونههایی از این دور نماهای زیبا و دل انگیز و در عین حال تو خالی را مثلًا از زبان یک «وزیر» بشنویم؛ تصدیق میکنید در محیطی که بر اثر به هم خوردن تعادل عرضه و تقاضا قبول شدن در کنکور دانشگاه بی شباهت به برنده شدن جایزه نوبل، یا لااقل جوایز بزرگ بخت آزمایی و هم وزن خود و خانواده خود پول بردن، نیست. در چنین محیطی هیچ چیز برای یک جوان پشت کنکور مانده لذت بخش تر از این نمیباشد که یک روز در روزنامه ها -در میان یک مشت دلهره و اضطراب- نام خود را در لیست قبول شدگان ببیند و بداند که در امتحانات ورود به دانشگاه پیروز شده است! من فکر میکردم اگر چنین حادثه مسرّت بخشی رخ دهد دیگر هیچ غمی در زندگی نخواهم داشت، ستاره سعادت من در آسمان زندگی خواهد درخشید، همه چیز بروی من لبخند میزند و هیچ چیز کم و کسر ندارم. فکر میکردم آسمان دانشگاه رنگ دیگری دارد؛ رنگی که جز «خوشبختی» نامی برای آن نمیتوان یافت. اما همین که به دانشگاه قدم گذاردم با کمال تعجب دیدم آسمانش همان رنگی را دارد که چشمم با آن آشناست، بلکه تازه آغاز مشکلات و دردسرهای طاقت فرساست؛ هم جور استاد دارد و هم قهر پدر!
مشکل کمبود استاد و وسائل آموزشی، مشکلات کمر شکن مالی، طغیان غریزه جنسی و محرومیتهای گوناگون، همه مانند کوه صعب العبوری در برابر من خودنمایی میکرد، فکر میکردم اگر روزی مانند قهرمانان قله «اورست» از این گردنه بگذرم و از محیط تنگ و پررنجی که مانند دیوارهای قبر در شب اول، روح و جسم مرا میفشارد آزاد شوم و به وصال همان «مدرکی» که تنها به خاطر آن این همه کوشش و فداکاری به خرج داده ام برسم، دیگر سعادت و خوشبختی به معنی واقعی کلمه درب خانه مرا محکم خواهد کوفت! این دیگر مثل خیالات دوران پشت کنکور نیست، این دفعه راستی آسمان رنگ دیگری خواهد داشت؛ زیرا من تاکنون در حاشیه زندگی بوده ام و به همین دلیل همه نسبت به من با دیده تحقیر، با همان دیدهای که به دستگاههای بلعنده ثروت نگاه میکنند، می نگریستند، اما پس از فراغت از تحصیل مانند یک «موتور پرقدرت تولیدی» در چشم همه محترمم، نهالی هستم که به ثمر نشسته، «هر جا قدم نهم قدمم خیر مقدم است»! در هر مجلسی ورود کنم صدای آقای دکتر! ... و جناب مهندس! ... از هر سو بلند است. به خاطر همین موقعیت و مقام هم که باشد تمام نیشهای زحمات دوران تحصیل را چون نوش به جان میخرم.
فارق التحصیل که شدم، تازه جوانی بودم بیکار و جویای کار! به هر دری میزدم دستم به کاری بند نمیشد هر شب با پول قرضی که بود روزنامه را میخریدم و قبل از هر چیز به دنبال آگهیهای استخدام میگشتم، اما هر چه کوشش میکردم کاری مناسب به دست نمیآوردم. خود را همچون یک سرمایه دار احساس میکردم که به قیمت جان خود کالاهای گرانبهایی تهیه نموده، اما کالاهای او باد کرده و خریداری در کار نیست، با خود میگفتم راستی مثل اینکه مردم چشم ندارند این همه کالای پرقیمت را ببینند؟! باز هم صد رحمت به دوران دانشگاه، هم ورزش و سرگرمی داشتیم و هم کسی از من توقع نداشت، حالا پدر و مادر، برادر زاده و کاسب سرگذر و حمامی همه از آقای دکتر و جناب مهندس توقع دارند من هم که آه در بساط ندارم! بیکاری مانند موریانهای به جانم افتاده و از درون مرا میخورد.
دارم دیوانه میشوم. حتی برای اطوی لباس و واکس کفش کهنه ام که میکوشم آن را مانند صورتم براق نگهدارم باید از این و آن قرض کنم. به هر مؤسسهای سر میزنم، این یکی میگوید: آقا تازگی کادر ما تکمیل شده، دیگری میگوید: ای کاش دو روز قبل مراجعه کرده بودید به کسی مانند شما نیاز داشتیم، دیگری پاسخ میدهد: در کریدورهای فلان وزارت خانه شایع است که تا شب عید اداره تازهای بر ادارات بی شمار آن افزوده میشود لطفاً بروید نام خود را در لیست انتظار ثبت کنید، شاید قرعه کشی بشود و به نام شما اصابت کند.
روزهای دردناکی را میگذراندم، هیچ گاه اینقدر ناراحت نبودم با خود میگفتم آیا از من بیچاره تر در اجتماع پیدا میشود؟ یک نفر آبرومند مانند من به کجا باید پناه ببرد؟ مثل این که خانههای شهر همه خانههای قبرند و این ماشینهای پرهیاهو همه تابوتند و مردمی که در کوچهها و خیابانها میلولند اسکلتهای متحرکی هستند که از سکوت این قبرستان به ستوه آمده و با عاریه کردن ارواح شیاطین به حرکت در آمده اند نه رحمی در دل آنهاست نه عاطفه ای. گویا خاکستر غلیظی از غم و اندوه از آسمان میبارند که همه چیز به رنگ غم درآمده، حدود 30 سال از عمرم میگذرد نه کاری نه خانهای نه زن و فرزندی و نه زندگی رو به راهی.
گذشته همه زحمت بود و آینده همه مبهم و وحشتناک!
آن قدر که فکر آینده مبهم مرا رنج میدهد به یاد آوردن رنجهای گذشته مرا ناراحت نمیسازد. بالاخره با توصیه این و آن و پناه بردن به افرادی که سر فرود آوردن در برابر آنها، همچون آتش سوزان جهنم نخست بر دل میزند و سپس شعله میگیرد و به بیرون سرایت میکند و تمنا کردن از کسانی که «اگر آنها را بهشت باشد جای *** دگران دوزخ اختیار کنند» بالاخره دستم به شغلی بند شد و روی استعداد ذاتی و پشتکار زیاد پستهای حساس را یکی پس از دیگری در اختیارم قرار دادند و آخرالامر وزیر شدم و یک وزارتخانه مهم را با همه تشکیلات و مسؤلیت هایش به من سپردند. از خوشحالی در پوست نمیگنجیدم، فکر میکردم این دفعه راستی آسمان رنگ دیگری دارد. تفاوت این دفعه با دفعات پیش جای گفتگو نیست. چند ماهی گذشت ... گرچه تازگی ویلای زیبایی گرفته ام و از شر اتومبیل کرایه نجات یافته ام و چند فرزند زیبا دور و برم را گرفته اند و ثروت قابل توجهی به دست آورده ام، و همه گونه وسایل دارم و دست و پایم کاملًا گرم شده ولی چه فایده؟
امروز در آینه به موهایم نگاه میکردم تقریبا نصف بیشترش سپید شده بود، اصلًا استراحت ندارم، زنگهای ممتد و گوش خراش تلفن وزارت خانه، لحظهای مرا راحت نمیگذارد. حتی گاهی نیمه شب برای کارهای مهم مرا از خواب با یک دنیا شکنجه و عذاب بیدار میکند، هر گوشهای از مملک حادثهای اتفاق بیفتد یک سر آن در وزارتخانه ماست که من باید فوراً برای حل مشکل ناشی از آن به پاخیزم والا ... .
گاهی خسته میشوم به پیشخدمت سفارش میکنم انبوه پروندههای شلوغ و درهمی را که مانند استخوانهای اجساد تشریح شده افراد گمنام و در به دری که با زبان بی زبانی به انسان فحش میدهند از جلوی چشمم بردارد و درب اتاق کار مرا به روی همه افراد سرگردانی که از هفتههای قبل وقت گرفته اند و ساعتها در اتاق انتظار نشسته اند ببندد. چه کنم؟ خسته شده ام، بگذار آنها با عصبانیت دندان روی هم فشار دهند، و با نگاه چشمانشان به در اتاق من، به دوست سابق خود که تازه به نوایی رسیده و همه چیز را فراموش کرده فحش و ناسزا گویند، آخر مگر من از آهن و پولادم؟ آنها هر طور میخواهند قضاوت کنند.
لحظهای سکوت، سکوتی زودگذر فضای اتاق را فرا میگیرد، در وسط دود سیگارهایی که به خیال تخفیف خستگی پی در پی دود میکنم خیره میشوم و خاطرات گذشته را به یاد میآورم ... آه چه روزهای خوشی داشتم و قدر آن را ندانستم، دوران شیرین دانشگاه و دوران دل انگیزتر پیش از آن. اگر هیچ چیز نداشتم ولی یک چیز داشتم آرامش ... آرامش! ... نه این همه افراد پرتوقع سمج دورم ریخته بودند و نه این همه مراجعان که راستی انسان نمیداند کدامشان راست میگویند و کدام دروغ؟ این مردم مثل اینکه آدم را خریده اند، مثل اینکه خیال میکنند اگر یک روز دوست و رفیق و آشنا و یا همکلاس بودیم باید تا آخر عمر نوکر آنها باشم و در برابر هر خواهش و توقعی بگویم بچشم! اینها نمیدانند هر امضایی که پای یکی از این پروندههای قطور که هرگز حوصله مطالعه آنها را ندارم میکنم مثل این است که نوک قلم همچون خنجری میشود و در قلب من فرو میرود، آخر سرنوشت من و افراد زیاد دیگری به همین دو خط چپ و راستی که نامش امضاست بسته است.
هرکس به من مراجعه میکند مدعی است کار ضروری دارد و باید حتماً با او ملاقات کنم و به همین ترتیب مرتباً تلفن به صدا در میآید و همه کار ضروری دارند، نیمه شب مرا از خواب بیدار میکنند، حوادث خیلی ضروری پیش آمده مثل اینکه کسی که ابداً کار ضروری ندارد خود من هستم، همه شب در فکرم که دشمنان و متوقعان پشت سرم آتشی دود نکنند خیلی روزها از در خانه که بیرون میآیم امید بازگشت ندارم. نه برنامهای برای استراحت و نه تفریح، نه گفت و شنود با دوستان و حتی بچههای خودم، همه روز کمیسیون است و همه روز سمینار. امروز فلان هیئت عالی رتبه نظامی، فردا فلان هیئت سیاسی، پس فردا فلان اکیپ اقتصادی، به محیط ما میآیند میهمانند و باید با لباس رسمی و تشریفات خشکی که از بس آن را تکرار کرده ام تهوع به من دست میدهد، به استقبال آنها بشتابم.
راستی خسته شده ام، به ستوه آمده ام... قلبم درد میکند؛ سر معده ام میسوزد، زخم معده و اثنی عشر مرا رنج میدهد. امروز دکتر میگفت «اوره» خونم بالا رفته، احتمال بیماری قند هم میداد، اعصابی برایم نمانده، چقدر قرص و کپسول بخورم؟ کنار بستر استراحت من یک میز پر از دارو است مثل یک داروخانه، میگویند تمام اینها از کار زیاد و خسته کننده است. راستی این زندگی چقدر تو خالی است هر چه جلوتر میروم تو خالی بودن آن را بیشتر احساس میکنم. انگار در دالان تاریک و وحشتناکی برای گمشدهی نامعلومی پیش میروم و تنها صدای خشک پاهای خود را در این فضای خالی میشنوم و دیگر هیچ! کاش به عقب بر میگشتم ... نه، کاش اصلًا متولد نمیشدم ... راستی این زندگی چه کار احمقانهای است ... اصلًا چرا به این جهان آمدم، این هم یک معماست!
این بود نمونه یک زندگی مادی که تنها دورنمای دل انگیزی دارد، همه چیز در آن هست و هیچ در آن نیست. بنابراین معلوم میشود زندگی به معنی واقعی کجاست، و چگونه است؟
پیشنهاد برای مطالعه: موقعیت ما در نقشه بزرگ هستی
تا کنون هیچ نظری برای این مطلب درج نشده است.