بسم الله الرحمن الرحيم
در مباحث گذشته به اين نتيجه رسيديم كه هدف نهايى بعثت پيامبران الهى : همان تربيت اخلاق است، كه دنيا و آخرت در آن خلاصه مىشود. سپس به سراغ پرورش اخلاق رفتيم و گفته شد براى رسيدن به اين مقصود به واعظان توانايى نيازمنديم، كه با مراجعه به قرآن مجيد و روايات، هفت نوع واعظ شناسايى شد. البته واعظان بشر منحصر به اين هفت مورد نيست؛ هرچند اينها عمده آن است. در جلسه قبل به سه واعظ، يعنى خداوند متعال و قرآن مجيد و رسول اكرم(ص)، بطور فشرده اشاره شد و اينك به سراغ واعظ چهارم مىرويم.
واعظ چهارم: مجموعه تاريخ بشر
چهارمين واعظ بشر تاريخ است. تاريخ خاموش، واعظ بسيار مهم واثرگذارى است و موعظههاى آن مىتواند انسان را هدايت كند. البتّه تاريخ دو قسم است: تاريخ مكتوب و غير مكتوب.
تاريخ مكتوب همان است كه در صفحات كتابهاى تاريخى نوشته شده ومورّخان، حوادث مختلف و تلخ و شيرين آن را يادداشت كردهاند. و منظور از تاريخ غير مكتوب ويرانههاى كاخها و قصرها و شهرها و روستاها و همچنين قبرستانها و گورستانهاست كه درسهاى عبرت فراوانى دارند.
تاريخ به هر دو قسمش واعظ بسيار مهم و ارزشمندى است.
موعظه تاريخ در قرآن
خداوند متعال بعد از بيان داستان حضرت يوسف 7، كه در آيه آيه آن پيامهاى مختلفى وجود دارد، در مورد واعظ چهارم مىفرمايد : (لَقَدْ كَانَ فِى قَصَصِهِمْ عِبْرَةٌ لّاُِوْلِى الاَْلْبَابِ)؛[1] «براستى در سرگذشت
آنها عبرتى براى صاحبان انديشه بود».
آرى داستان پيامبران پيشين : عبرتى است براى صاحبان خرد و انديشه و كسانى كه داراى عقل هستند. سرگذشت فرعونها، نمرودها، شدّادها، ابوسفيانها، معاويهها، يزيدها، هارونها و در عصر ما هيتلرها، پهلوىها و صدامها كه در طول تاريخ آمدند و رفتند و عوامل پيروزى و شكست، موفقيت و ناكامى، به روزى و سيه روزى آنها براى تمام كسانى كه تاريخ را با دقت بخوانند واعظ گويا و تأثيرگذارى خواهد بود.
قرآن مجيد در جاى ديگر پس از ذكر داستان بنىاسرائيل و مجازات آنها مىفرمايد :
(فَجَعَلْنَاهَا نَكَالا لِمَا بَيْنَ يَدَيْهَا وَمَا خَلْفَهَا وَمَوْعِظَةً لِلْمُتَّقِينَ)؛[2] «و ما اين مجازات را درس عبرتى براى مردم آن زمان و نسلهاى بعد از آنان، و اندرزى براى پرهيزكاران قرار داديم».
سرگذشت بنىاسرائيل، كه حوادث مختلفى را رقم زدهاند، براى مردم آن زمان و كسانى كه پس از آنها آمدند، درس عبرتى است.
نهج البلاغه و تاريخ پيشنيان
على(ع) در نامه 31 نهج البلاغه بيانى دارد كه اگر دقت كنيد تصديق خواهيد كرد كه جز على(ع) چنين چيزى نگفته است. اين نامه را، كه از طولانىترين نامههاى نهج البلاغه است و تقريباً صدها موعظه در خود جاى داده، خطاب به فرزندش امام حسن مجتبى(ع) نوشته است. در بخشى از اين نامه چنين مىخوانيم :
«اَىْ بُنىَّ! اِنّى وَ اِنْ لَمْ اَكُنْ عُمِّرتُ عُمْرَ مَنْ كانَ قَبْلى، فَقَدْ نَظَرْتُ فى اَعْمالِهِمْ، وَ فَكَّرتُ فى اَخبارِهِمْ، وَ سِرْتُ فى آثارِهِمْ، حَتّى عُدْتُ كَاَحَدِهِمْ؛ پسرم! درست است كه من به اندازه همه كسانى كه پيش از من مىزيستهاند عمر نكردهام، امّا در كردار آنها نظر افكندم، و در اخبارشان تفكّر نمودم، و در آثار آنها به سير و سياحت پرداختم، تا بدانجا كه همانند يكى از آنها شدم».
در ادامه فرمود :
«بَلْ كَاَنّى بِما انتَهى اِلَىَّ مِنْ اُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ اَوَّلِهِمْ اِلى آخِرِهِمْ؛ بلكه گويا در اثر آنچه از تاريخ آنان به من رسيده با همه آنها از اوّل تا آخر بودهام».
تاريخ پيشنيان، خوبىها و بدىها، زشتىها و زيبايىها، پيروزىها و شكستها، همه اينها را كه مطالعه كردم، گويى از زمان حضرت آدم(ع) تا به امروز عمر من طولانى بوده است. مگر نتيجه عمر جز تجربيات است؟ من تمام تجربيات اينها را جمع كردهام. پس گويا عمر طولانى داشتهام.
سپس فرمود: «فَعَرَفْتُ صَفْوَ ذلِکَ مِنْ كَدَرِه، وَ نَفْعَهُ مِنْ ضَرَرِه، فَاسْتَخْلَصتُ لَکَ مِنْ كُلِّ اَمْرٍ نَخيلَهُ، وَ تَوَخَّيْتُ لَکَ جَميلَهُ، وَ صَرَفْتُ عَنْکَ مَجْهُولَهُ؛[3] در نتيجه قسمت زلال و مصفّاى زندگى آنان را از بخش
كدر و تاريكش باز شناختم، و سود و زيانش را دانستم، از ميان تمام آنها قسمتهاى مهم و برگزيده را برايت خلاصه كردم، و از بين همه آنها زيبايش را برايت انتخاب نمودم، و مجهولات آن را از تو دور داشتم».
اين، برخورد حضرت على(ع) با تاريخ و چگونگى بهره گرفتن از اين واعظ خاموش و ارزشمند است.
برادران عزيز! خواهران گرامى! بخش مهمّى از قرآن بيان تاريخ گذشتگان است. آيا قران مجيد قصّه گفته است؟ قطعا چنين نيست؛ چون قرآن كتاب قصّه نمىباشد. بلكه هدف قرآن موعظه و تربيت است و لذا اين امور مهم را در ضمن بيان تاريخ و شرح سرگذشت پيشنيان بيان كرده است. اگر تاريخ را با نگاه حضرت على(ع) بنگريم، آينه عبرتى خواهد بود براى همه عبرت گيرندگان.
داستان قوم سبأ
حدود 3 1 قرآن مجيد تاريخ انبياء است. از حضرت آدم(ع) گرفته تا پيامبر خاتم حضرت محمد 9 كه همه وعظ و نصيحت است. به يك نمونه از اين موعظههاى پر اثر كه در سوره سبأ آمده، و سرگذشت اين قوم ناسپاس بيان شده، توجّه بفرماييد :
قوم سبأ در جنوب جزيرة العرب زندگى مىكردند. آنها زمينهاى حاصلخيز فراوانى داشته، اما آب به مقدار كافى نداشتند. در فصل زمستان باران فراوانى نازل مىشد، و سيلابهاى زيادى جريان پيدا مىكرد و به رودخانه مىريخت و بدون آن كه استفاده صحيحى از آن شود از دست مىرفت. تصميم گرفتند به منظور ذخيرهسازى آبهاى مذكور، و استفاده مناسب از آن در طول سال، سدهاى خاكى احداث كنند.
سدهاى متعدّدى پديد آمد كه مهمترين آنها سدّ مأرب بود. كمكم سيلابها پشت سدها جمع شد و ذخيره بسيار خوبى به وجود آمد. دريچههاى مناسبى بر روى سد ايجاد و آبهاى پشت سد از طريق آن به بيرون هدايت، زراعت و درختكارى فراوانى انجام شد و زمينهاى حاصلخيز به زير كشت رفت. خداوند داستان مذكور را چنين بيان كرده است :
(لَقَدْ كَانَ لِسَبَإٍ فِى مَسْكَنِهِمْ آيَةٌ جَنَّتَانِ عَنْ يَمِينٍ وَشِمَالٍ كُلُوا مِنْ رِّزْقِ رَبِّكُمْ وَاشْكُرُوا لَهُ بَلْدَةٌ طَيِّبَةٌ وَرَبٌّ غَفُورٌ)؛ «براى قوم «سبأ» در محلّ سكونتشان نشانهاى (از قدرت الهى) بود: دو باغ (بزرگ با ميوههاى فراوان) از راست و چپ (رودخانه عظيم؛ و به آنها گفتيم:) از روزىِ پروردگارتان بخوريد و شكر او را به جا آوريد؛ شهرى است پاك و پاكيزه و پروردگارى آمرزنده (و مهربان)».
با رونق زراعت و درختكارى، مردم از اطراف به آنجا كوچ كردند و فعاليّتهاى اقتصادى رواج بيشترى يافت و نعمتهاى الهى روز به روز بيشتر مىشد. خداوند به قدرى به آنها عنايت كرد كه فقرا بدون زاد و توشه مىتوانستند سفر كنند. كافى بود به هنگام مسافرت سبدى بر روى سر بگذارند تا ميوههاى رسيدهاى كه از درختان جدا مىشد، سبد آنها را پر كند.
خداوند به آنها دستور داد كه در مقابل اين همه نعمت و رزق و روزى فراوان و امكانات وسيع، شكرگذار باشند و از پروردگار آمرزنده و مهربان خود تشكّر كنند؛ امّا آنها چنين نكردند، بلكه شروع به ناسپاسى كرده، و گفتند: خدايا! چرا فقرا و نيامندان همراه ما به سفر مىروند؟ بين آبادىها و محلّات ما ثروتمندان و آنها جدايى بينداز.[4]
متأسفانه بخل و حسادت و انحصارطلبى سبب طغيان و آلودگى آنها به گناه شد. چه اشكالى دارد كه از نعمتهايى كه تو استفاده مىكنى ديگران هم استفاده كنند؟ اين همه نعمت كه خداوند به لطف و كرمش بصورت مجّانى در اختيارتان گذاشته، چرا ديگران استفاده نكنند؟ به هر حال همين ناسپاسها و كفران نعمتها سبب نزول عذاب الهى شد. به ادامه آيات توجّه بفرماييد :
(فَأَعْرَضُوا فَأَرْسَلْنَا عَلَيْهِمْ سَيْلَ الْعَرِمِ وَبَدَّلْنَاهُمْ بِجَنَّتَيْهِمْ جَنَّتَيْنِ ذَوَاتَى أُكُلٍ خَمْطٍ وَأَثْلٍ وَشَىْءٍ مِّنْ سِدْرٍ قَلِيلٍ)[5] ؛ «آنها (از خدا) روى گردان
شدند، و ما سيل ويرانگرى را بر آنان فرستاديم، و دو باغ (پر بركت)شان را به دو باغ (بىارزش) با ميوههاى تلخ و درختان «شوره گز» و اندكى درختان سدر مبدّل ساختيم».
چگونگى ويران شدن سدّ مأرب
در مورد كيفيّت منهدم شدن اين سد، چيزى در آيات قرآن نيامده است، امّا مطابق آنچه كه در تواريخ آمده، اين مسؤوليت بر عهده چند موش صحرايى گذاشته شد![6] آنها به امر پروردگار در سد روزنهاى ايجاد كردند كه آب در آن جارى شد.
هر چه آب بيشتر جريان پيدا كرد، روزنه مذكور بزرگتر و وسيعتر شد تا آنجا كه صداى شكستن سدّ و سرازير شدن آبهاى ذخيره شده در پشت آن، همه را متوحّش ساخت. با جريان يافتن شديد سيلاب تمام زراعتها و درختان و باغهاى پشت سد تبديل به ويرانه شد و جز درختان اندكى كه ميوههاى تلخى داشت، چيزى باقى نماند و لذا ساكنان آن منطقه مجبور به ترك آنجا شدند. پراكندگى و متلاشى شدن اهالى اطراف سدّ مأرب به قدرى در ميان عرب مشهور شد كه تبديل به يك ضرب المثل گشت.[7]
خداوند متعال سرگذشت اين قومِ حسودِ بخيلِ انحصارطلب را در سوره سبأ بيان كرده، تا تمام كسانى كه آن را مطالعه مىكنند درس عبرت بگيرند و بدانند عاقبت ناسپاسى و كفران نعمت و بخل و حسادت، از دست دادن نعمتهاى الهى و تار و مار شدن است. هدف از ذكر داستان فوق اين است كه هر كس در طول تاريخ همان مسير را بپيمايد، همان نتيجه را گرفته و به همان مجازات مبتلى مىشود.
نكته جالب توجّه اين كه: خداوند متعال براى مجازات اين قوم ناسپاس و سركش، لشكريان آسمان و زمين و فرشتگان قدرتمندش را با شمشيرهاى آتشين بر آنها نازل نكرد، بلكه اين مأموريت مهم را به چند موش صحرايى سپرد و در حقيقت با عامل حيات و زندگى آنها، يعنى آب، آنان را به شدّت عذاب كرد.
در ادامه آيات فوق مىخوانيم :
(ذَلِکَ جَزَيْنَاهُمْ بِمَا كَفَرُوا وَهَلْ نُجَازِى إِلاَّ الْكَفُورَ)؛[8] «اين كيفر را
بهخاطر كفرانشان به آنها داديم؛ و آيا ما كسى جز افراد كفران كننده را مجازات مىكنيم؟»
پيام اين آيه شريفه اين است كه ناسپاسان، جز خشم و غضب الهى و محروم شدن از نعمتهاى او را انتظار نداشته باشند.
اكنون كه به لطف و عنايت خداوند انقلابمان به ثمر نشسته و عزيز و آبرومند شدهايم، و ما را به عنوان قدرت برتر منطقه مىشناسند، قدردان اين نعمت الهى باشيم و از آن محافظت كنيم. اگر روزنه اختلاف و ناسپاسى و ناشكرى در ميان صفوف متحدمان ايجاد شود ممكن است خداوند به سختى ناسپاسان را مجازات كند.
آيا قدردان نعمت امنيّت و ايمان و اسلام و اهلبيت : هستيم؟ خلاصه اين كه تاريخ پيشينيان پندآموز خوبى است به شرط آن كه اهل تفكّر و تدبّر و مطالعه دقيق آن باشيم.
داستان عجيب عبدالملك!
شاعرى است به نام صادق تفرشى، كه چند صد سال قبل زندگى مىكرد، و داستانى از عبدالملك مروان را به شعر درآورده، كه مايه عبرت است. هنگامى كه سربريده مصعب را براى او آوردند و مست غرور پيروزى بود، شخصى از حاضران در آن مجلس خطاب به عبدالملك گفت: من چيز عجيبى در اين دارالاماره ديدهام! گفت: چه چيز؟ گفت: روزى در همين مكان بودم كه سر مبارك امام حسين(ع) را براى ابن زياد آوردند. مدّتى نگذشت كه در همين جا با چشمان خود ديدم كه سر عبيدالله بن زياد را جلوى مختار گذاشتند. پس از مدّتى در زير همين سقف سر مختار را جلوى مصعب بن زبير مشاهده كردم. و اكنون سر معصب را جلوى تو مىبينيم. تا روزگار با تو چه كند؟
عبدالملك وقتى اين مطلب را شنيد به خود لرزيد و دستور داد، دارالاماره را تخريب كرده، و مقرّ حكومتش را به جاى ديگرى منتقل كنند. غافل از اين كه مشكل دارالاماره نبود، بلكه مشكل افكار و اعمال او و امثال او بود. به هر حال شاعر مذكور داستان فوق را به شكل زير در قالب شعر ريخته است :
يك سره مردى ز عرب هوشمند
گفت به عبدالملك از روى پند
روى همين مسند و اين تكيهگاه
زير همين قبّه و اين بارگاه
بودم و ديدم بر ابن زياد
آه چه ديدم كه دو چشمم مباد
تازه سرى چون سپر آسمان
طلعت خورشيد زرويش نهان
بعد ز چندى سر آن خيره سر
بد بر مختار به روى سپر
بعد كه مصعب سر و سردار شد
دستخوش او سر مختار شد
اين سر مصعب به تقاضاى كار
تا چه كند با تو دگر روزگار[9]
اگر غير از واعظ تاريخ، واعظ ديگرى نبود، براى عبرت بشر كافى بود. در عصر و زمان ما سرنوشت صدام براى عبرت همه كفايت مىكند. كه از اوج قدرت به حضيض ذلّت رسيد. يكى از سياستمداران كه به ملاقات صدام رفته بود، از او مىخواهد كه اعضاى سازمان منافقين خلق را، كه در عراق فعاليّت مىكردند، تحويل ايران دهد.
صدام مىگويد: من حاضرم سر بريده رئيس آنها را در اختيار شما بگذارم. شما در مقابل براى من چه مىكنيد؟!
امّا سرانجام اين مرد قلدر و ديكتاتور را همه ديدند كه به كجا رسيد و با چه خوارى و ذلّت دستگير و اعدام شد.
نتيجه اين كه تاريخ واعظ ديگرى است كه در مسير پرورش اخلاق مىتوان از آن استفادههاى فراوانى كرد و بايد سرگذشت گذشتگان را بررسى كرد و از اين واعظان خاموش عبرت گرفت.
پی نوشت: