فصل ششم : در اخبار حضرت رضا علیه السلام به شهادت خود

پایگاه اطلاع رسانی دفتر مرجع عالیقدر حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی

صفحه کاربران ویژه - خروج
مرتب سازی بر اساس
 
منتهى الامال - قسمت دوّم
فـصـل پـنـجـم : در بـیـان رفـتـن حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام از مـدیـنـه بـه مـرو و ...فـصـل هـفـتم : در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و ذکر مادح آنحضرت دعبل بن على خزاعى است
مؤ لف گوید: که من در این فصل اکتفا مى کنم به آنچه علامه مجلسى رضوان اللّه علیه در ( جلاءالعیون ) نگاشته ، فرموده : ابن بابویه به سند معتبر روایت کرده است که مردى از اهل خراسان به خدمت امام رضا علیه السلام آمد و گفت : حضرت رسالت صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را در خـواب دیـدم کـه بـه مـن گـفـت : چـگـونـه خـواهـد بـود حال شما اهل خراسان در وقتى که مدفون سازند در زمین شما پاره اى از تن مرا و بسپارند به شما امانت مرا و پنهان گردد در زمین شما ستاره من ؟ حضرت فرمود که منم آنکه مدفون مـى شـود در زمـیـن شما و منم پاره تن پیغمبر شما و منم امانت آن حضرت و نجم فلک امامت و هـدایـت ، هـر که مرا زیارت کند و حق مرا شناسد و اطاعت مرا بر خود لازم داند من و پدران من شفیع او خواهیم بود در روز قیامت و هر که ما شفیع او باشیم البته نجات مى یابد هر چند بـر او گـنـاه جـن و انـس ‍ بـوده بـاشـد. بـه درسـتـى که مرا خبر داد پدرم از پدرانش که حضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که هر که مرا در خواب ببیند مرا دیده ؛ زیـرا کـه شـیـطان به صورت من متمثل نمى شود و نه به صورت احدى از اوصیاء من و نه به صورت احدى از شیعیان خالص ایشان ، به درستى که خواب راست یک جزو است از هفتاد جزو از پیغمبرى .
بـه سـنـد مـعـتـبـر دیـگـر از آن جناب منقول است که گفت : به خدا سوگند که هیچ یک از ما اهـل بـیـت نـیـسـت مـگـر آنـکـه کـشـتـه مـى گـردد و شـهـیـد مـى شـود، گـفـتـنـد: یـابـن رسـول اللّه ! کى ترا شهید مى کند؟ فرمود که بدترین خلق خداوند در زمان من مرا شهید خواهد کرد به زهر و دور از یار و دیار در زمین غربت مدفون خواهد ساخت پس هر که مرا در آن غـربـت زیـارت کـنـد حـق تـعالى مزد صد هزار شهید و صد هزار صدیق و صد هزار حج کـنـنـده و عـمره کننده و صد هزار جهاد کننده براى او بنویسد و در زمره ما محشور شود و در درجـات عـالیـه بـهشت رفیق ما باشد. ایضا به سند معتبر از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده است که حضرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم فرمود که پاره اى از تن مـن در زمـیـن خـراسـان مدفون خواهد شد هر مؤ منى که او زیارت کند البته بهشت او را واجب شود و بدنش بر آتش جهنم حرام گردد.
ایـضـا بـه سـنـد معتبر روایت کرده است که حضرت صادق علیه السلام فرمود از پسر من مـوسـى عـلیـه السـلام پـسـرى بـه هـم خـواهد رسید که نامش موافق نام امیرالمؤ منین علیه السـلام بـاشـد و او را بـه سـوى خـراسـان بـرنـد و به زهر شهید کنند و در غربت او را مدفون سازند، هر که او را زیارت کند و به حق او عارف باشد حق تعالى به او عطا کند مـزد آنـهـا کـه پـیـش از فـتـح مـکـه در راه خـدا جـان و مـال خـود را بـذل کـردنـد. ایـضـا بـه سـنـد مـعـتـبـر از امـیـرالمـؤ مـنـیـن عـلیـه السـلام مـنقول است که آن جناب فرمود: مردى از فرزندان من در زمین خراسان به زهر ستم و عدوان شـهـیـد خـواهـد شـد که نام او موافق نام من باشد، و نام پدرش موافق نام موسى بن عمران بـاشـد هـر کـه او را در آن غـربـت زیـارت کـنـد حـق تـعـالى گناهان گذشته و آینده او را بـیـامـرزد اگـرچـه بـه عـدد سـتـاره هـاى آسـمـان و قـطـره هـاى بـاران و بـرگ درخـتـان باشد.(118)
و نـیـز عـلامـه مـجلسى در دیگر کتب خود نقل کرده به سند معتبر از حضرت امام رضا علیه السـلام کـه فـرمـود: زود بـاشـد کـه کشته شوم به زهر با ظلم و ستم و مدفون شوم در پـهـلوى هـارون الرشـیـد و بـگـردانـد خـدا تـربـت مـرا مـحل تردد شیعیان و دوستان من پس ‍ هر که مرا در این غربت زیارت کند واجب شود براى او کـه مـن او را زیـارت کـنم در روز قیامت و سوگند مى خورم به خدایى که محمّد صلى اللّه عـلیـه و آله و سـلم را گـرامـى داشـته است به پیغمبرى و برگزیده است او را بر جمیع خـلایـق کـه هـر کـه از شـما شیعیان نزد قبر من دو رکعت نماز کند البته مستحق شود آمرزش گناهان را از خداوند عالمیان در روز قیامت و به حق آن خداوندى که ما را گرامى داشته است بـعـد از مـحـمـّد صـلى اللّه عـلیه و آله و سلم به امامت و مخوصص گردانیده است ما را به وصـیـت آن حـضـرت ، سـوگـنـد مـى خـورم کـه زیـارت کـنندگان قبر من گرامى تر از هر گروهى اند نزد خدا در روز قیامت و هر مؤ منى که مرا زیارت کند پس بر روى او قطره اى از بـاران بـرسـد البـتـه حـق تـعـالى جسد او را بر آتش جهنم حرام گرداند.(119)
کیفیت شهادت امام رضا علیه السلام
امـا کـیـفـیـت شـهـادت آن جـگـر گـوشـه رسـول خدا صلى اللّه علیه و آله و سلم به روایت ابوالصلت چنان است که گفت : روزى در خدمت حضرت امام رضا علیه السلام ایستاده بودم فـرمـود کـه داخل قبه هارون الرشید شو از چهار جانب قبر او از هر جانب یک کف خاک بیاور، چـون آوردم آن خـاک را کـه از پـس و پـشـت او بـرداشته بودم بویید و انداخت و فرمود که مـاءمـون خواهد خواست که قبر پدر خود را قبله قبر من نماید و مرا در این مکان مدفون سازد سـنـگ سـخـت بزرگى ظاهر شود که هر چه کلنگ است در خراسان جمع شود براى کندن آن ممکن نشود کند آن ، آنگاه خاک بالاى سر و پایى پا را استشمام نمود چنین فرمود، چون خاک طـرف قبله را بویید فرمود: که زود باشد که قبر مرا در این موضع حفر نمایند. پس امر کـن ایـشان را که هفت درجه به زمین فرو برند و لحد آن را دو ذراع و شبرى سازند که حق تـعـالى چندان که خواهد آن را گشاده سازد و باغى از باغستانهاى بهشت گرداند آنگاه از جانب سر رطوبتى ظاهر شود پس به آن دعایى که ترا تعلیم مى نمایم تکلم کن تا به قدرت خدا آب جارى گردد و لحد از آب پر شود و ماهى ریزه چند در آن آب ظاهر شود چون ماهیان پدید آیند این نان را که به تو مى سپارم در آن آب ریزه کن که آن ماهیان بخورند آنـگـاه مـاهـى بـزرگـى ظـاهـر شـود و آن مـاهـیـان ریـزه را برچیند و غایب شود پس ‍ در آن حـال دست بر آب گذار و دعایى که ترا تعلیم مى نمایم بخوان تا آن آب به زمین فرو رود و قـبـر خـشـک شـود و ایـن اعـمـال را نکنى مگر در حضور ماءمون و فرمود که فردا به مـجـلس ایـن فـاجـر داخـل خواهم شد اگر از خانه سر نپوشیده بیرون آیم با من تکلم نما و اگـر چـیـزى بـر سـر پـوشیده باشم با من سخن مگو. ابوالصلت گفت : چون روز دیگر حضرت امام رضا علیه السلام نماز بامداد ادا نمود جامه هاى خویش را پوشید و در محراب نـشـسـت و مـنـتـظر مى بود تا غلامان ماءمون به طلب وى آمدند، آنگاه کفش خود را پوشید و رداى مـبـارک خود را بر دوش افکند و به مجلس ماءمون درآمد و من در خدمت آن حضرت بودم . در آن وقت طبقى چند از الوان میوه ها زند وى نهاده بودند و او خوشه انگورى را که زهر را به رشته در بعضى از دانه هاى آن دوانیده بودند در دست داشت و بعضى از آن دانه ها که بـه زهـر نیالوده بودند از براى رفع تهمت زهر مار مى کرد. چون نظرش بر آن حضرت افـتـاد مشتاقانه از جاى خود برخاست و دست در گردن مبارکش انداخت و میان دو دیده آن قرة العین مصطفى را بوسید و آنچه از لوازم اکرام و احترام ظاهرى بود دقیقه اى فرو نگذاشت . آن جـنـاب را بـر بـسـاط خـود نـشـانـیـده و آن خـوشـه انگور را به وى داد و گفت : یابن رسول اللّه ! از این نکوتر انگور ندیده ام ، حضرت فرمود که شاید انگور بهشت از این نکوتر باشد، ماءمون گفت : از این انگور تناول نما، حضرت فرمود که مرا از خوردن این انـگـور مـعـاف دار. مـاءمـون مـبـالغـه بـسـیـار کـرد و گـفـت البـتـه مـى بـایـد تـنـاول نـمـود مگر مرا متهم مى دارى با این همه اخلاص که از من مشاهده مى نمایى ، این چه گـمانها است که به من مى برى ، و آن خوشه انگور را گرفته دانه چند از آن خورد باز به دست آن جناب داد و تکلیف خوردن نمود. آن امام مظلوم چون سه دانه از آن انگور زهرآلود تـنـاول کـرد حـالش دگـرگـون گـردیـد و بـاقـى خـوشـه را بـر زمـیـن افـکند و متغیرالا حـوال از آن مـجـلس برخاست ، ماءمون گفت : یابن عم ! به کجا مى روى ؟ فرمود: به آنجا کـه مـرا فرستادى ! و آن حضرت حزین و غمگین و نالان سر مبارک پوشیده از خانه ماءمون بیرون آمد.
ابـوالصـلت گـفـت : به مقتضاى فرموده آن حضرت با وى سخن نگفتم تا به سراى خود داخـل گـردیـد فـرمـود کـه در سـراى را بـبـنـد. و رنـجور و نالان بر فراش خویش تکیه فـرمـود، چـون آن امـام مـعـصـوم بـر بـستر قرار گرفت در سراى را بسته و در میان خانه مـحـزون و غـمـگـین ایستاده بودم ناگاه جوان خوشبوى مشگین مویى را در میان سرا دیدم که سـیماى ولایت و امامت از جبین فائزالا نوارش ظاهر بود و شبیه ترین مردمان بود به جناب امـام رضـا عـلیـه السـلام . پـس بـه سـوى وى شـتـافـتـم سـؤ ال کردم که از کدا راه داخل شدى که من درها را محکم بسته بودم ؟ فرمود: آن قادرى که مرا از مـدیـنـه بـه یـک لحـظـه بـه طـوس آورد از درهـاى بـسـتـه مـرا داخـل سـاخـت . پـرسیدم تو کیستى ؟ فرمود: منم حجت خدا بر تو اى ابوالصلت ، منم محمّد بن على ! آمده ام که پدر غریب مظلوم و والد معصوم و مسموم خود را ببینم و وداع کنم ، آنگاه در حـجـره اى که حضرت امام رضا علیه السلام در آنجا بود رفت . چون چشم آن امام مسموم بـر فـرزند معصوم خود افتاد از جاى جست و یعقوب وار یوسف گم گشته خود را در آغوش کشید و دست در گردن وى درآورد و او را بر سینه خود فشرد و میان دو چشم او را بوسید و آن فـرزنـد مـعـصـوم را در فـراش خـود داخـل کرد و بوسه بر روى وى مى داد و با وى از اسـرار مـلک و مـلکـوت و خـزائن عـلوم حى لایموت رازى چند مى گفت که من نفهمیدم و ابواب عـلوم اولیـن و آخـریـن و ودایـع حـضـرت سـید المرسلین را به وى تسلیم کرد، آنگاه بر لبهاى مبارک حضرت امام رضا علیه السلام کفى دیدم از برف سفیدتر حضرت امام محمّد تقى علیه السلام آن را لیسید و دست در میان سینه پدر بزرگوار خود برد و چیزى مانند عـصـفـور بـیـرون آورد و فـرو بـرد و آن طـایـر قـدسـى بـه بـال ارتـحال گرد تعلقات جسمانى از دامان مطهر خود افشانده به جانب ریاض رضوان قدس پرواز کرد.
پـس حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام فرمود که اى ابوالصلت به اندرون این خانه رو و آب و تـخـته بیاور، گفتم : یابن رسول اللّه ! آنجا نه آب است و نه تخته ، فرمود که آنچه امر مى کنم چنان کن و ترا به اینها کارى نباشد چون به خانه رفتم آب و تخته را حـاضـر یـافـتـم بـه حـضـور بـردم و دامـن بـر زده مـسـتـعـد آن شـدم کـه آن جـناب را در غـسـل دادن مـدد نـمـایـم فـرمـود که دیگرى هست مرا مدد نماید، ملائکه مقربین مرا یاورى مى نـمـایـنـد به تو احتیاج ندارم . چون از غسل فارغ گردید فرمود که به خانه رو و کفن و حـنـوط بـیـاور، چـون داخـل شـدم سـیدى دیدم که کفن و حنوط بر روى آن گذاشته بودند و هـرگـز آن را در آن خـانـه نـدیـده بـودم بـرداشـتـم و بـه خـدمت حضرت آوردم . پس ‍ پدر بزرگوار خود را کفن پوشانید و بر مساجد شریفش حنوط پاشید و با ملائکه کروبیین و ارواح انبیاء و مرسلین بر آن فرزند خیرالبشر نماز گزاردند آنگاه فرمود که تابوت را بـه نـزد مـن آور، گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! بـه نزد نجار روم و تابوت بیاورم ؟ فـرمـود کـه از خـانه بیاور چون به خانه رفتم تابوتى دیدم که هرگز در آنجا ندیده بـودم کـه دست قدرت حق تعالى از چوب سدرة المنتهى ترتیب داده بود پس آن حضرت را در تـابـوت گـذاشـت و دو رکـعـت نـمـاز بـه جا آورد و هنوز از نماز فارغ نگشته بود که تـابـوت بـه قدرت حق تعالى از زمین جدا گشت سقف خانه شکافته شد و به جانب آسمان مـرتـفـع گـردیـد و از نـظـر غـایـب شـد. چـون از نـمـاز فـارغ گـردیـد گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! اگر ماءمون بیاید و آن حضرت را از من طلب نماید در جواب او چه گویم ؟ فرمود که خاموش شو که به زودى مراجعت خواهد کرد، اى ابوالصلت ! اگر پیغمبرى در مـشـرق رحـلت نـماید و وصى او در مغرب وفات کند البته حق تعالى اجساد مطهر و ارواح مـنـور ایـشـان را در اعـلاعلیین با یکدیگر جمع نماید، حضر در این سخن بود که باز سقف شکافته شد و آن تابوت محفوف به رحمت حى لایموت فرود آمد و آن حضرت پدر رفیع قـدر خـویـش را از تـابـوت بـرگـرفـت و در فراش به نحوى خوابانید که گویا او را غـسـل نـداده انـد و کـفـن نـکـرده انـد پـس فـرمـود کـه بـرو و در سـرا را بـگـشـا تا ماءمون داخـل شـود. چـون در خـانـه را بـاز کردم ماءمون را دیدم با غلامان خود بر در خانه ایستاده بـودنـد پـس مـاءمـون داخـل خـانـه شـد و آغـاز نـوحـه و زارى و گـریه و بى قرارى نمود گـریبان خود را چاک زد و دست بر سر زد و فریاد برآورد که اى سید و سرور در مصیبت خـود دل مرا به درد آوردى و داخل آن حجره شد و نزدیک سر آن حضرت نشست و گفت شروع کنید در تجهیز آن حضرت و امر کرد قبر شریف آن حضرت را حفر نمایند، چون شروع به حـفـر کـردنـد آنـچـه آن سـرور اوصـیاء فرموده بود به ظهور آمد، چون در پس سر هارون خـواسـتـنـد کـه قـبـر مـنـور آن حـضـرت را حـفـر نـمـایـنـد زمـیـن انـقـیـاد نـکـرد، یـکـى از اهل آن مجلس به ماءمون گفت تو اقرار به امامت او مى نمایى ؟ گفت : بلى ، آن مرد گفت که امـام مـى باید در حیات و ممات بر همه کس مقدم باشد پس امر کرد قبر را در جانب قبله حفر نـمـایـنـد چـون آب و مـاهـیـان پـیـدا شـدنـد مـاءمون گفت پیوسته امام رضا علیه السلام در حال حیات غرائب و معجزات به ما مى نمود بعد از وفات نیز غرایب و کرامات خود را بر ما ظاهر گردانید چون ماهى بزرگ ماهیان خرد را برچید یکى از وزراء ماءمون به او گفت : مى دانى که آن حضرت در ضمن آن کرامات ترا به چه چیز خبر داده ؟ گفت : نمى دانم ! گفت : آن جـنـاب اشـاره فـرمـوده اسـت بـه آنـکـه مـثـل مـلک و پـادشـاهـى شـمـا بـنـى عـبـاس مثل این ماهیان است کثرت و دولتى که دارید عنقریب ملک شما منقضى شود و دولت شما به سر آید و سلطنت شما به آخر رسد و حق تعالى شخصى را بر شما مسلط سازد همچنان که ایـن مـاهـى بـزرگ مـاهـیـان خـرد را بـرچـیـد شـمـا را از روى زمـیـن بـرانـدازد و انـتـقـام اهل بیت رسالت را از شما بکشد. ماءمون گفت : راست مى گویى . آن جناب را مدفون ساخت و مراجعت کرد.
ابـوالصـلت گـفت که بعد از آن ماءمون مرا طلبید و گفت : به من تعلیم نما آن دعا را که خواندى و آب فرو رفت ، گفتم : به خدا سوگند که آن را فراموش کردم ، باور نکرد با آنـکـه راسـت مـى گـفـتـم و امـر کـرد مـرا بـه زنـدان بـردنـد و یـک سـال در حـبـس او مـانـدم چـون دلتـنـگ شـدم شـبـى بـیـدار مـانـدم و بـه عـبـادت و دعـا اشـتغال نمودم و انوار مقدسه محمّد و آل محمّد صلوات اللّه علیهم اجمعین را شفیع گردانیدم و بـه حـق ایـشـان از خداوند منان سؤ ال کردم که مرا نجات بخشد، هنوز دعاى من تمام نشده بود که دیدم حضرت امام محمّد تقى علیه السلام در زندان نزد من حاضر شد و فرمود که اى ابوالصلت ! سینه ات تنگ شده است ؟ گفتم : بلى ، واللّه ! گفت : برخیز و زنجیر از پـاى مـن جـدا شـد و دسـت مـرا گـرفـت و از زندان بیرون آورد و حارسان و غلامان ، مرا مى دیـدنـد و بـه اعـجـاز آن حـضـرت یاراى سخن گفتن نداشتند، چون مرا از خانه بیرون آورد فرمود که تو در امان خدایى دیگر تو هرگز ماءمون را نخواهى دید و او ترا نخواهد دید چنان شد که فرمود.(120)
ایضا ابن بابویه و شیخ مفید به اسانید مختلفه روایت کرده اند از على بن الحسین کاتب کـه امـام رضـا عـلیـه السلام را تبى عارض شد و اراده فصد نمود. ماءمون پیشتر یکى از غـلامـان خود را گفته بود که ناخنهاى خود را دراز بگذارد، و به روایت شیخ مفید، عبداللّه بن بشیر را گفت چنین کند و کسى را بر این امر مطلع نگرداند، چون شنید که حضرت اراده فـصـد دارد زهرى مانند تمرهندى بیرون آورد و به غلام خود داد که این را ریزه کن و دست خود را به آن آلوده گردان و میان ناخنهاى خود را از این پر کن و دست خود را مشوى و با من بـیـا پـس مـاءمون سوار شد و به عیادت آن جناب آمد و نشست تا آن جناب را فصد کردند و بـه روایـت دیگر نگذاشت . و در خانه اى که حضرت مى بود بوستانى بود که درختهاى انار در آن بود همان غلام را گفت که چند انار از باغ بچین ، چون آورد گفت : اینها را براى آن جناب در جامى دانه کن و جام را به دست خود گرفت و نزد آن امام مظلوم گذاشت و گفت : از ایـن انـار تـنـاول نـنـمـایـیـد کـه بـراى ضعف شما نیکو است . حضرت فرمود که باشد سـاعـتـى دیـگـر، مـاءمـون گـفـت : نـه بـه خـدا سـوگـنـد! بـایـد کـه البـتـه در حضور من تناول نمایید و اگر نبود رطوبتى در معده من هر آینه در خوردن موافقت مى کردم ، پس به جـبر ماءمون حضرت چند قاشق از آن انار تناول نمود ماءمون بیرون رفت و حضرت در همان سـاعت به قضاى حاجت بیرون شتافت و هنوز نماز عصر نکرده بودیم که پنجاه مرتبه آن حـضـرت را حـرکـت داد و از آن زهـر قـاتـل احشاء و امعاء آن جناب به زیر آمد. چون خبر به مـاءمـون رسـیـد پیغام فرستاد که این ماده اى است از فصد به حرکت آمده است دفعش براى شـمـا نافع است چون شب درآمد حال آن جناب دگرگون شد و در صبح به ریاض رضوان انـتـقـال نـمـود و بـه انـبیاء و شهداء و صدیقان ملحق گردید و آخر سخنى که به آن تکلم نمود این بود:
( قُلْ لَوْ کُنْتُمْ فى بُیُوتِکُمْ لَبَرَز الَّذینَ کُتِبَ عَلَیْهِمُ الْقَتْلُ اِلى مَضاجِعِهِمْ ) (121)
( وَ کانَ اَمْرُ اللّهِ قَدَرا مَقْدُورا ) ؛(122)
بـگـو یا محمّد! اگر مى بودید شما در خانه هاى خود هر آینه بیرون مى آمدند آن گروهى کـه بـر ایـشـان نـوشـتـه شـده اسـت کـشـتـه شـدن بـه سـوى محل وفات خود یا قبرهاى خود؛ و امر خدا مقدر و شدنى است .
چون خبر به ماءمون رسید امر کرد به غسل و تکفین آن حضرت و در جنازه آن جناب با سر و پاى برهنه و بندهاى گشوده به روش صاحبان مصیبت مى رفت و براى رفع تشنیع مردم بـه ظـاهـر گـریه و زارى مى کرد و مى گفت اى برادر به مرگ تو رخنه در خانه اسلام افـتـاد و آنـچـه مـن در بـاب تـو خـواسـتـم بـه عمل نیامد و تقدیر خدا بر تدبیر من غالب شد.(123)
از ابـوالصـلت هـروى روایـت اسـت کـه گـفت : چون ماءمون از خدمت آن حضرت بیرون آمد من داخـل شـدم چـون نـظـرش بـر مـن افـتـاد گـفـت : اى ابـوالصـلت ! آنـچـه خواستند کردند و مشغول ذکر خدا و تحمید و تمجید حق تعالى گردید و دیگر سخن نگفت .(124) و در ( بـصائر الدرجات ) به سند صحیح روایت کرده است که در آن روز حضرت فـرمـود کـه دیـشـب حـضرت رسالت صلى اللّه علیه و آله و سلم را در خواب دیدم که مى فـرمـود: یـا عـلى ! بـیـا نـزد مـا کـه آنـچـه نـزد مـا اسـت بـهـتـر اسـت از آنچه در آن هستى .(125)
ابـن بـابـویـه بـه ( سند حسن ) از یاسر خادم روایت کرده است که امام رضا علیه السـلام را هـفـت مـنـزل پـیـش از وارد شـدن بـه طـوس مـرضـى عـارض شـد چـون داخـل شـهـر طـوس شـدیم بیمارى آن جناب شدید گردید و به این سبب ماءمون چند روز در طوس توقف کرد و هر روزى دو مرتبه به عیادت آن جناب مى آمد و در روز آخر ضعف بر آن حضرت مستولى گردید چون نماز ظهر ادا کرد فرمود که اى یاسر! آیا مردم چیزى خورده اند؟ گفتم : اى سید من ! که را رغبت به خوردن و آشامیدن مى شود با این حالت که در تو مـشـاهده مى کنند. پس آن معدن فتوت با نهایت ضعف و ناتوانى براى رعایت خدمتکاران خود درسـت نـشـسـت و فـرمـود کـه خـوان را بـیـاوریـد، چـون خـوان را گـسـتـردنـد جـمـیـع اهل و حشم و خدم خود را طلبید و بر سر خوان احسان خود نشانید و یک یک را تفقد و نوازش نـمـود. چـون ایـشـان طـعـام خوردند، فرمود که براى زنان طعام بفرستید چون همه از طعام خـوردن فـارغ شدند ضعف بر آن جناب غالب گردید و مدهوش شد. صداى شیون از خانه آن جناب بلند شد و زنان و کنیزان ماءمون با سر و پاى برهنه به خانه آن مظلوم دویدند و خروش از جمیع مردم بر آمد و صداى گریه و زارى از طوس به فلک آبنوس ‍ مى رسید. پـس مـاءمـون نـالان و گـریـان از خـانه بیرون آمد و دست تاءسف بر سر مى زد و مویهاى ریش خود را مى کند و قطرات اشک حسرت از دیده مى بارید و بر جرم و روسیاهى خود زار زار مى نالید. چون به نزدیک آن امام رسید، امام مظلوم دیده گشود ماءمون گفت : اى سید و بزرگ من ! به خدا سوگند نمى دانم که کدام مصیبت بر من عظیم تر است جدایى چون تو پـیـشـوایـى و مـفارقت مانند تو رهنمایى ، یا تهمتى که مردم به من گمان مى برند که من تـرا بـه قـتـل آورده ام ، حـضـرت متوجه جواب سخنان بى فروغ او نگردید و دیده گشود فـرمـود کـه بـارى بـا پـسرم امام محمّد تقى علیه السلام نیکو معاشرت نما که وفات او وفـات تـو نـزدیـک بـه یکدیگر خواهد بود. چون پاسى از شب گذشت آن جناب به عالم قدس ارتحال نمود.
چـون صـبـح شـد مـردم جـمـع شـدنـد و خـروش بـرآوردنـد کـه مـاءمـون فـرزنـد رسـول خـدا صـلى اللّه عـلیـه و آله و سلم را به ناحق شهید کرد و شورشى عظیم در میان مـردم به هم رسید. ماءمون ترسید که اگر جنازه آن جناب را در آن روز بیرون برد براى او فـتـنـه بـرپا شود، پس محمّد بن جعفر عم آن جناب را طلبید و گفت : بیرون رو و فتنه مـردم را فـرو نـشـان و ایشان را متفرق گردان و بگو که امروز آن حضرت را بیرون نمى آوریـم . چـون مـحـمـّد بن جعفر بیرون رفت و با مردم سخن گفت پراکنده شدند و در شب آن جناب را غسل دادند و دفن کردند.(126)
شـیـخ مـفـیـد روایـت کـرده اسـت کـه چـون آن نـیـّر فـلک امـامـت بـه سـراى بـاقـى ارتحال نمود ماءمون یک روز و یک شب وفات آن جناب را پنهان داشت و محمّد بن جعفر را با جمعى از آل ابوطالب که با او همراه بودند و خبر وفات آن جناب را به ایشان اظهار کرد و گریست و اندوه بسیار نمود و ایشان را نزد آن جناب آورد و بدن شریفش را گشود و به ایـشـان نـمـود و گـفـت کـه آسـیـبى از ما به او نرسیده است پس با آن جناب خطاب کرد اى بـرادر مـن گـران اسـت بر من که ترا با این حالت مشاهده نمایم و مى خواستم که پیش از تـو بـمـیـرم و تـو خـلیـفـه و جـانـشـیـن مـن بـاشـى و لیـکـن بـا تـقـدیر خدا چه مى توان کرد.(127)
ابن بابویه به سند معتبر از هرثمة ابن اعین روایت کرده است که گفت : شبى نزد ماءمون بـودم تـا آنکه چهار ساعت از شب گذشت چون مرخص شدم به خانه برگشتم بعد از نصف شب صداى در خانه را شنیدم یکى از غلامان من جواب گفت که کیستى ؟ گفت هرثمه را بگو که سید و مولاى تو، ترا مى طلبد. پس به سرعت برخاستم و جامه هاى خود را پوشیدم و بـه تـعجیل روان شدم چون داخل خانه آن جناب شدم دیدم که مولاى من در صحن خانه نشسته است . گفت : اى هرثمه ! گفتم : لبیک ، اى مولاى من ! گفت : بنشین . چون نشستم فرمود که اى هـرثـمـه ! آنـچـه مـى گویم بشنو و ضبط کن ، بدان که هنگام آن شده است که نزد حق تعالى رحلت نمایم و به جد بزرگوار و پدران ابرار خود ملحق گردم و نامه عمر من به آخـر رسـیـده است و ماءمون عزم کرده است که مرا زهر بخوراند در انگور و انار و اما انگور پس زهر در رشته خواهد کشید و به سوزن در میان دانه هاى انگور خواهد دوانید، و اما انار پـس ‍ نـاخـن بـعـضى از غلامان خود را به زهر آلوده خواهد کرد و به دست او انار براى من دانه خواهد کرد و فردا مرا خواهد طلبید و آن انگور و انار را به جبر به من خواهد خورانید و بعد از آن قضاى حق تعالى بر من جارى خواهد شد، چون به دار بقا رحلت نمایم ماءمون مى خواهد مرا به دست خود غسل بدهد چون این اراده کند پیغام مرا در خلوت به او برسان و بـگـو گـفـت اگـر مـتـعـرض غـسـل و کـفن و دفن من بشوى حق تعالى ترا مهلت نخواهد داد و عذابى که در آخرت براى تو مهیا کرده به زودى در دنیا به تو خواهد فرستاد چون این را بـگـویـى دسـت از غـسـل دادن مـن خـواهـد داشت و به تو خواهد گذاشت و از بام خانه خود مـشـرف خـواهـد شـد کـه مـشـاهـده کـنـد کـه تـو چـگـونـه مـرا غـسـل مـى دهـى . اى هـرثـمـه ! زیـنـهـار کـه مـتـعـرض غـسـل مـن مشو تا ببینى که در کنار خانه خیمه سفیدى برپا کنند، چون خیمه را مشاهده کنى مـرا بردار و به اندرون خیمه بر، و خود در بیرون خیمه بایست و دامان خیمه را برمدار و نـظـر مکن که هلاک مى شوى ، و بدان که در آن وقت ماءمون از بالاى بام خانه خود به تو خـواهـد گـفـت کـه اى هـرثـمـه ! شـمـا شـیـعـیـان مـى گـویـیـد کـه امـام را غـسـل نـمـى دهـد مـگـر امـامـى مـثـل او، پـس در ایـن وقـت امـام رضـا عـلیـه السـلام را کـى غسل مى دهد و حال آنکه پسرش در مدینه است و ما در طوسیم ؟ چون این را بگوید جاب بگو کـه مـا شـیـعـیـان مـى گـویـیـم کـه امـام را واجـب اسـت امـام غسل بدهد اگر ظالمى منع نکند، پس اگر کسى تعدى کند و در میان امام و فرزندش جدایى افکند امامت او باطل نمى شود اگر امام رضا علیه السلام را در مدینه مى گذاشتى پسرش کـه امـام زمـان اسـت او را عـلانـیـه غـسـل مـى داد و در ایـن وقـت نـیـز پـسـرش غـسـل مـى دهـد به نحوى که دیگران نمى دانند. پس بعد از ساعتى خواهى دید که آن خیمه گـشوده مى شود و مرا غسل داده و کفن کرده بر روى نعش گذاشته اند پس نعش را بردارند و به سوى مدفن من برند چون مرا به قبه هارون برند ماءمون خواهد خواست که قبر پدر خـود هارون را قبله من گرداند و هرگز نخواه شد هر چند کلنگ بر زمین زنند به قدر ریزه ناخنى جدا نتواند کرد، چون این حالت را مشاهده کنى نزد او برو و از جانب من بگو که این اراده که کرده اى صورت نمى یابد و قبر امام مقدم مى باشد، اگر در پیش روى هارون یک کـلنـگ بـر زمـیـن زنـنـد قـبر کنده و ضریح ساخته ظاهر خواهد شد، چون قبر ظاهر شود از ضـریـح آب سفیدى بیرون خواهد آمد و قبر از آن پر خواهد شد، ماهى بزرگى در میان آب پـدید خواهد آمد به طول قبر، بعد از ساعتى ماهى ناپیدا خواهد شد و آب فرو خواهد رفت پـس در آن وقـت مـرا در قـبـر گـذار و مـگذار که خاک در قبر ریزند زیرا که قبر خود، پر خواهد شد.
پـس حـضـرت فـرمـود کـه آنـچـه گـفـتـم حـفـظ کـن و بـه عـمـل آور و در هـیـچ یک از آنها مخالفت مکن ، گفتم : اى سید من ! پناه مى برم به خدا که در امـرى از امور ترا مخالفت کنم ، هرثمه گفت که از خدمت آن جناب محزون و گریان و نالان بیرون آمدم و غیر از خدا کسى بر ضمیر من مطلع نبود، چون روز شد ماءمون مرا طلبید و تا چـاشـت نـزد او ایـسـتـاده بـودم ، پـس گفت : برو اى هرثمه و سلام مرا به امام رضا علیه السـلام بـرسـان و بـگـو اگـر بـر شـمـا آسـان است به نزد ما بیایید و اگر رخصت مى فـرمـایـیـد مـن بـه خـدمـت شـمـا بـیـایـم و اگـر آمـدن را قبول کند مبالغه کن که زودتر بیاید.
چون به خدمت آن حضرت رفتم پیش از آنکه سخن بگویم حضرت فرمود که آیا وصیتهاى مـرا حـفظ کرده اى ؟ گفتم : بلى : پس کفش خود را طلبید و فرمود که مى دانم ترا به چه کـار فـرسـتـاده اسـت و کـفـش پـوشـیـد و رداى مـبـارک بـر دوش افـکـنـد و مـتوجه شد. چون داخـل مـجـلس ماءمون گردید او برخاست و استقبال کرد و دست در گردنش درآورد و پیشانى نورانیش را بوسه داد و آن حضرت را بر تخت خود نشانید و سخن بسیار به آن امام مختار گـفـت ، پـس یـکـى از غـلامـان خود را گفت که انگور و انار بیاورید. هرثمه گفت چون نام انـگـور و انـار شـنـیدم سخنان سید ابرار را به خاطر آوردم صبر نتوانستم کرد لرزه بر انـدامم افتاد و نخواستم که حالت من بر ماءمون ظاهر شود از مجلس بیرون رفتم و خود را در کـنارى افکندم ، چون نزدیک زوال شمس شد دیدم که حضرت از مجلس ماءمون بیرون آمد و بـه خـانـه تـشریف برد. بعد از ساعتى ماءمون امر نمود که اطباء، به خانه آن حضرت بـرونـد، سبب آن را پرسیدم ، گفتند مرضى آن حضرت را عارض شده است . و مردم در امر آن حـضـرت گـمـانـهـا مى بردند و من صاحب یقین بودم . چون ثلثى از شب گذشت صداى شیون از خانه آن امام مظلوم ممتحن بلند شد و مردم به در خانه آن حضرت شتافتند و من به سـرعـت رفـتـم دیدم که ماءمون ایستاده است و سر خود را برهنه کرده است و بندهاى خود را گـشـوده اسـت و بـه آواز بـلنـد گـریـه و نـوحـه مـى کـنـد، چـون مـن ایـن حـال را مـشـاهـده کـردم بـى تـاب شـدم و گـریـان گـردیدم . و چون صبح شد ماءمون به تـعـزیـه آن حـضـرت نـشـسـت و بـعـد از ساعتى داخل خانه آن امام مظلوم شد و گفت : اسباب غـسـل را حـاضـر کنید که مى خواهم او را غسل دهم ، چون من این سخن را شنیدم به فرموده آن حـضـرت نـزدیـک او رفـتم و پیام آن حضرت را رسانیدم چون آن تهدید را شنید ترسید و دست از غسل برداشت و تغسیل را ب من گذاشت چون بیرون رفت بعد از ساعتى خیمه اى که حـضـرت فرموده بود برپا شد من با جماعت دیگر در بیرون خیمه بودیم و آواز تسبیح و تـکـبـیـر و تـهـلیـل مى شنیدى و صداى ریختن آب و حرکت ظرفها به گوش ما مى رسید و بـوى خـوشـى از پـس پرده استشمام مى کردیم که هرگز چنین بویى به مشام ما نرسیده بـود. نـاگـاه دیدم که ماءمون از بام خانه مشرف شد و مرا بانگ زد گفت آنچه حضرت مرا خبر داده بود و من جواب گفتم آنچه حضرت امر فرموده بود. پس دیدم که خیمه برخاست و مـولاى مـرا در کـفـن پـیـچـیده طاهر و مطهر و خوشبو بر روى نعش گذاشته اند پس نعش آن حضرت را بیرون آوردم ماءمون و جمیع حاضران بر آن حضرت نماز خواندند چون به قبه هارون رفتیم دیدیم که کلنگ داران در پس پشت هارون مى خواهند که قبر از براى آن جناب حـفـر نـمایند چندان که کلنگ بر زمین مى زدند ذره اى از آن خاک جدا نمى شد. ماءمون گفت : مـى بـینى زمین چگونه امتناع مى نماید از حفر قبر او! گفتم : مرا امر کرده است آن جناب که یک کلنگ در پیش روى قبر هارون بر زمین بزنم و خبر داده که قبر ساخته ظاهر خواهد شد! مـاءمـون گـفت : سبحان اللّه ! بسیار عجیب است اما از امام رضا علیه السلام هیچ امرى غریب نیست ، اى هرثمه ! آنچه گفته است به عمل آور. هرثمه گفت که من کلنگ را گرفتم . و در جانب قبله هارون بر زمین زدم به یک کلنگ زدن قبر کنده و در میانش ضریح ساخته پیدا شد مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! او را در قـبر گذار، گفتم مرا امر کرده است که او را در قبر نگذارم تا امرى چند ظاهر شود و مرا خبر داد که از قبر آب سفیدى خواهد جوشید و قبر از آن آب مـمـلو خـواهـد شـد و مـاهـى در مـیـان آب ظـاهـر خـواهـد شـد کـه طـولش مـسـاوى طول قبر باشد و فرمود که چون ماهى غائب شود و آب از قبر برطرف شود جسد شریف او را در کـنـار قبر بگذارم و آن کسى که خدا خواسته که او را در لحد گذارد خواهد گذاشت ، مـاءمـون گـفـت : اى هـرثـمـه ! آنـچـه فـرمـوده اسـت بـه عمل آور. چون آب و ماهى ظاهر شد من نعش مطهر آن جناب را در کنار قبر گذاشتم ناگاه دیدم که پرده سفیدى بر روى قبر پیدا شد و من قبر را نمى دیدم و آن جناب را به قبر بردند بى آنکه من دستى بگذارم ، پس ماءمون حاضران را گفت که خاک در قبر بریزید گفتم : آن حـضـرت فـرموده که خاک نریزید، گفت : واى بر تو ! پس کی قبر را پر خواهد کرد ؟ گفتم : او مرا خبر داده که قبر پر خواهد شد ! پس مزدم خاکها را از دست خود ریختند و به سوی آن قبر نظر می کردند و از غرائبی که به ظهور می آمد متعجب بودند و ناگاه قبر پر شد و از زمین بلند گردید . چون مأمون به خانه برگشت مرا به خلوت طلبید و گفت : ترا به خدا سوگند می دهم که آنچه از آن جناب شنیدی برای من بیان کن ، گفتم : آنچه فرموده بود به شما عرض کردم . گفت ترا به خدا سوگند می دهم که غیر اینها چه آنچه گفته است بگویی چون خبر انگور و انار را نقل کردم رنگ او متغیر شد و رنگ به رنگ می گردید و سرخ و زرد و سیاه می شد پس بر زمین افتاد و مدهوش شد و در بی هوشی می گفت : وای بر مأمون از خدا وای بر مأمون از رسول خدا صلی الله علیه و آله ، وای بر مأمون از علی مرتضی علیه السلام ، وای بر مأمون از فاطمه زهرا سلام الله علیها ، وای بر مأمون از حسن مجتبی علیه السلام ، وای بر مأمون از حسین شهید کربلا علیه السلام ، وای بر مأمون از حضرت امام زین العابدین علیه السلام ، وای بر مأمون از امام محمد باقر علیه السلام ، وای بر مأمون از امام جعفر صادق علیه السلام ، وای بر مأمون از امام موسی کاظم علیه السلام ، وای بر مأمون از امام به حق علی بن موسی الرضا علیه السلام ، به خدا سوگند این است زیانکاری هویدا . مکرر این سخن را می گفت و می گریست و فریاد می کرد . من از مشاهده احوال او ترسیدم و کنچ خانه خزیدم ، چون به حال خود باز آمد مرا طلبید و مانند مستان مدهوش بود پس گفت : به خدا سوگند که تو و جمیع اهل آسمان و زمین نزد من از آن حضرت عزیز تر نیستند اگر بشنوم که یک کلمه از این سخنان را جایی ذکر کرده ای ترا به قتل می رسانم ، گفتم اگر یک کلمه از این سخنان را جایی اظهار کنم خون من بر شما حلال باشد . پس عهدها و پیمانها از من گرفت و سـوگـنـدهـاى عظیم مرا داد که اظهار این اسرار نکنم چون پشت کردم دست بر دست زد و این آیه را خواند:
( یَسْتَخْفُونَ مِنَ النّاسِ وَ لایَسْتَخْفُونَ مِنَ اللّهِ وَ هُوَ مَعَهُمْ اِذْ یُبَیِّتُونَ ما لایَرْضى مِنَ الْقَوْلِ وَ کان اللّهُ یَعْمَلُون مُحیطا ) ؛(128)
یـعـنـى پـنـهـان مـى کـنـنـد از مـردم و پـنـهـان نـمـى کـنـنـد از خـدا و حـال ایـنـکـه خـدا بـا ایـشـان است در شبها که مى گویند سخنى چند که خدا نمى پسندد از ایشان و خدا به جمیع کرده هاى شما احاطه کرده است و بر همه آنها مطلع است .(129)
قطب راوندى از حسبن عباد که کاتب حضرت امام رضا علیه السلام بود روایت کرده که چون مـاءمـون اراده سفر بغداد کرد من به خدمت حضرت امام رضا علیه السلام رفتم چون نشستم فرمود که اى پسر عباد! ما داخل عراق نخواهیم شد و عراق را نخواهیم دید، چون این سخن را شـنـیـدم گـریـسـتـم و گـفـتـم : یـابـن رسـول اللّه ! مـرا از اهـل و فـرزنـدان خـود نـومـیـد کـردى . فـرمـود کـه تـو داخـل خـواهـى شـد و مـن داخـل نـخـواهـم شـد، چـون بـه حضرت به حوالى شهر طوس رسید بـیـمـارى آن حـضـرت را عـارض شد و وصیت فرمود که قبر او را در جانب قبله نزدیک به دیوار بکنند و میان قبر او و قبر هارون سه ذرع فاصله بگذارند. پیشتر براى هارون مى خـواسـتـنـد کـه در آن مـوضـع قـبـر بکنند بیل و کلنگ بسیار شکسته شده بود و نتوانسته بودند که حفر نمایند، حضرت فرمود که به آسانى کنده خواهد شد و صورت ماهى از مس در آنجا پیدا خواهد شد و بنر آن صورت ، نوشته به خطر عبرى و لغت عبرى خواهد بود، چـون لحـد مـرا حـفـر نمایید بسیار عمیق کنید و آن صورت ماهى را نزدیک پاى من دفن کنید. چـون شـروع کردند به کندن قبر مقدس آن حضرت ، هر کلنگى که بر زمین مى زدند مانند ریـگ فـرو مـى ریـخت تا آنکه صورت ماهى پیدا شد و در آن صورت نوشته بود که این روضـه عـلى بـن مـوسـى الرضـا اسـت و آن گودال هارون جبار است تمام شد آنچه از ( کتاب جلاءالعیون ) نقل کردیم .(130)
و بدان که شایسته است در اینجا به سه چیز اشاره شود:
اول ـ آنـکه اشهر در تاریخ شهادت حضرت امام رضا علیه السلام آن است که در ماه صفر سـنـه دویـسـت و سـوم بـه سـن پنجاه و پنج واقع شده و لکن در روز آن اختلاف است ، ابن اثـیر و طبرسى و بعضى دیگر روز آخر ماه گفته اند و بعضى چهاردهم و کفعمى هفدهم آن مـاه (131) و صـاحـب ( کـتاب العدد ) و صاحب ( مار الشیعه ) در بیست و سوم ذى القعده گفته اند (132) و آن روزى است که مستحب است زیارت آن حـضـرت از نـزدیـک و دور چـنـانـکـه سـیـد بـن طـاوس در ( اقـبـال ) فـرمـوده (133) و حـمـیـرى از ثـقـه جـلیـل مـعـمـر بـن خـلاد نقل کرده که روزى در مدینه امام محمّد تقى علیه السلام فرمود: اى مـعمر! سوار شو، گفتم : به کجا برویم ؟ گفت : سوار شو و کارى مدار. پس سوار شدم و بـا آن حـضـرت رفتم تا رسیدیم به یک وادى یا زمین پستى فرمود که اینجا بایست من ایـسـتـادم در آنـجـا تـا حـضـرت آمـد، عـرض کـردم : فدایت شوم ! کجا بودى ؟ فرمود: به خراسان رفتم و همین ساعت پدرم را دفن کردم .(134)
و شیخ طبرسى در ( إ علام الورى ) روایت کرده از امیة بن على که گفت : من در مدینه بـودم و پـیـوسـتـه بـه خـدمـت حـضـرت امام محمّد تقى علیه السلام مى رفتم در ایامى که حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام در خـراسـان بـود و اهل بیت و حضرت امام محمّد تقى علیه السلا و عموهاى پدرش مى آمدند به خدمت آن حضرت و سـلام مـى کـردنـد بـر آن حـضرت و تعظیم و تکریم آن جناب مى نمودند. پس روزى در حـضـور ایـشـان جـاریـه خـود را طـلبـیـد و فـرمـود کـه بـگـو بـه ایـشـان یـعـنـى بـه اهـل خانه که مهیا و آماده شوند برا ماتم ؛ چون فردا شد باز حضرت همان فرمایش را به آن جـاریـه فـرمود، آن جماعت سؤ ال کردند که مهیا شوند براى ماتم کى ؟ فرمود: براى ماتم بهترین اهل زمین . پس بعد از چند روز خبر رسید که حضرت امام رضا علیه السلام در آن روز کـه فـرزنـد بـزرگـوارش امـر بـه مـاتم فرمود به عالم بقاء رحلت کرده بود. (135)
دوم ـ آنـکـه علما براى حضرت امام رضا علیه السلام فرزندى غیر از امام محمّد تقى علیه السـلام ذکـر نـکـرده اند بلکه بعضى گفته اند که اولادش منحصر به آن حضرت بوده ، شـیـخ مـفـیـد فـرمـوده کـه حضرت امام رضا علیه السلام از دنیا رحلت فرمود و فرزندى نـداشـت کـه مـا مـطـلع بـاشـیـم بـر آن جـز پسرش امام بعدش ابوجعفر محمّد بن على علیه السـلام و سـن شـریـفـش در روز وفـات پـدر بـزرگـوارش بـه هـفـت سال و چند ماه رسیده بود.(136) و ابن شهر آشوب تصریح کرده که فرزند آن حضرت محمّد امام است و بس .(137) و لکن علامه مجلسى در ( بحار ) از ( قـرب الا سـنـاد ) نـقل کرده که بزنطى خدمت حضرت امام رضا علیه السلام عرض مى کند که چند سال است از شما مى پرسم از خلیفه بعد از شما و شما مى فرمایید پـسـرم و شـما را فرزند نبود و خدا دو پسر به شما موهبت فرموده پس ‍ کدام یک از این دو پـسـر تـو اسـت الخ .(138) و ابـن شهر آشوب در ( مناقب ) فرموده که اصـل در مـسـجـد زرد کنه در شهر مرو است آن است که حضرت امام رضا علیه السلام در آن نـمـاز گـزارده پس بنا شده مسجدى پس از آن دفن شده در آن پسر حضرت امام رضا علیه السلام و کرامتهایى در آن نقل شده .(139)
روایات فاطمه دختر امام رضا علیه السلام
و نـیز علامه مجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) در باب حسن خلق روایتى از ( عیون اخـبـار الرضـا علیه السلام ) نقل مى کند ظاهرش آن است که امام رضا علیه السلام را دخترى بود فاطمه نام که از پدر بزرگوارش حدیث روایت کرده و آن حدیث این است :
( عـَنْ فـاطـِمَةَ بِنْتَ الرِّضا عَنْ اَبیها عَنْ ابیهِ جَعْفَرِ بْنِ مُحَمَّدٍ عَنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ زَیْدٍ عَنْ اَبـیـهـِمـا عـَلِىِّ بـْنِ الْحـُسـَیـْنِ عـَنْ اَبیهِ وَ عَمِّهِ عَنْ عَلِىِّ بْنِ اَبى طالِب علیهم السلام عَنِ النَّبِىِّ صلى اللّه علیه و آله و سلم قالَ: مَنْ کَفَّ غَضَبَهُ، کَفَّ اللّهُ عَنْهُ عَذابَهُ وَ مَنْ حَسَّنَ خُلْقَهُ بَلَّغَهُ اللّهُ دَرَجَةَ الصّائمِ الْقائم ) ؛(140)
یـعـنـى فـاطـمـه بـنـت رضـا عـلیـه السـلام از پـدران خـود از حـضـرت رسول صلى اللّه علیه و آله و سلم روایت کرده که فرمود هر که باز دارد خداوند تعالى از او عذاب خود را و کسى که نیکو کند خلق خود را برساند خداوند تعالى او را به درجه کسى که روزه دار و قائم به عبادت باشد. و نیز شیخ صدوق روایت کرده :
( مُسْنَدا عَنْ فاطِمَةَ بِنْتِ عَلِىِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا عَنْ اَبیهَا الرّضا عَنْ آبائِهِ عَنْ عَلِىِّ علیهم السلام قالَ: لا یَحِلُّ لِمُسْلِمِ اَنْ یُرَوِّعَ مُسْلِما ) .(141)
و در کتب انساب نیز ذکر کرده اند که آن حضرت را دخترى بوده فاطمه نام که زوجه محمّد بـن جـعـفـر بـن قـاسم بن اسحاق بن عبداللّه بن جعفر بن ابى طالب برادرزاده ابوهاشم جـعـفـرى بـوده و او مـادر حـسـن بـن مـحـمّد بن جعفر بن قاسم است و شبلنجى در ( نورالا بـصـار ) کـرامـتـى از ایـن مـخـدره نـقـل کـرده اسـت طـالبـیـن بـه آنـجـا رجـوع فرمایند.(142)
سـوم ـ بـدان کـه شـعـرا بـراى حـضرت امام رضا علیه السلام مرثیه بسیار گفته اند و عـلامـه مـجلسى رحمه اللّه در ( بحار ) بابى در مراثى آن جناب ایراد کرده و لکن چـون آن مـراثـى عـربـى اسـت و کـتـاب مـا فـارسـى اسـت گـنـجـایـش نقل ندارد و لکن به جهت تبرک و تیمن به ذکر چند شعر اکتفا مى کنیم :
قـال دِعْبِل :
اَلا مالِعَیْنٍ بِالدُّمُوع اسْتَهَلّتِ
وَ لَوْ نَفِدَتْ (143) ماءَ الشُّئُونِ لَقَلَّتِ
عَلى مَنْ بَکَتْهُ اْلاَرْضُ وَ اسْتَرْجَعَتْ لَهُ(144)
رُؤُسُ الْجِبالِ الشّامِخاتِ وَ ذَلَّتِ
وَ قَدْ اَعْوَلَتْ تَبْکَى السَّماءُ لِفَقْدِهِ
وَ اَنْجُمُها ناحَتْ عَلَیْهِ وَ کَلَّتِ
فَنَحْنُ عَلَیْهِ الْیَوْمَ اَجْدَرُ بِالْبُکاءِ
لِمَرْزِئَةٍ عَزَّتْ عَلَیْنا وَ جَلَّتِ
رُزینا رَضىّ اللّهِ سِبْطَ نَبِیِّنا
فَاَخْلَفَتِ الدُّنْیا لَهُ وَ تَوَلَّتِ
تَجَلَّتْ مُصیباتُ الزَّمانِ وَ لا اَرى
مُصیبَتَنا بِالْمُصْطَفینَ تَجَلَّتِ(145)
ودعبل مرثیه هاى بسیار براى آن حضرت گفته .
وَ قالَ مُحَمَّدُ بْنُ حَبیبِ الظَّبِىّ:
قَبْرٌ بِطُوسٍ بِهِ اَقامَ اِمامٌ
حَتْمٌ اِلَیْهِ زِیارَةٌ وَ لِمامٌ
قَبْرٌ اَقامَ بِهِ السَّلامُ وَ اِذْ غَدا
تُهْدى اِلَیْهِ تَحِیَّةٌ وَ سَلامٌ
قَبْرٌ سَنا اَنْوارَه تَجْلُوا الْعَمى
وَ بِتُرْ بِهِ قَدْ یُدْفَعُ اْلاَسْقامُ
قَبْرٌ اَذا حَلَّ الْوُفُودُ بِرَبْعِهِ
رَحَلُوا وَ حَطَّتْ عَنْهُمُ اْلا ثامُ
وَ تَزَوَّدوا اَمْنَ الْعِقابِ وَ اُومِنُوا
مِنْ اَنْ یَحِلَّ عَلَیْهِمُ اْلاِعْدامُ
قَبْرٌ عَلِىُّ اِبْنُ مُوسى حَلَّهُ
بِثَراهُ یَزْهُوا اْلحِلُّ وَ الاِحْرامُ
مَنْ زارَهُ فى اللّهِ عارِفَ حَقِّهِ
فَالْمَسُّ مِنْهُ عَلَى الْجَحیمِ حَرامٌ(146)
و بـدان کـه ثـواب زیـارت آن حـضـرت بـیـشـتـر است از آنکه ذکر شود و ما در کتاب ( مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـه چـنـد روایـت آن اقـتـصـار کـردیـم (147) و در اول ایـن فـصـل بـه مـخـتـصـرى از آن اشـاره شـد و اگـر مـقـام را گـنـجـایـش تطویل بود به ذکر چند حکایتى از دلائل و کرامات و برکات که از مشهد مقدسش ظاهر شده کتاب خود را زینت مى دادیم .
________________________
118- ( جلاءالعیون ) مجلسى ص 930 ـ 932.
119- ( بحارالانوار ) 99/36.
120- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 2/242 ـ 245.
121- سوره آل عمران (3)، آیه 154.
122- سوره احزاب (33)، آیه 38.
123- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 2/240.
124- (بحارالانوار) 49/308.
125- ( بصائر الدرجات ) ص 483.
126- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 2/241.
127- ( ارشاد شیخ مفید ) 2/271.
128- سوره نساء (4)، آیه 108.
129- ( عیون اخبار الرضا علیه السلام ) 2/245 ـ 250.
130- ( جـلاءالعـیـون ) مجلسى ص 931 ـ 953، ( الخرائج ) راوندى 1/367، حدیث 25.
131- ( جلاءالعیون ) ص 953 ـ 954.
132- ( العدد القویه ) على حلى (برادر علامه حلى ) ص 275.
133- ( اقبال الا عمال ) ص 616، بیروت ، اءعلمى .
134- ( بحارالانوار ) 49/310.
135- ( إ علام الورى ) 2/100.
136- ( ارشاد شیخ مفید ) 2/271.
137- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/397.
138- ( قرب الاسناد ) حمیرى ص 376.
139- ( مـنـاقـب ) شهر آشوب 4/392. به جاى ( زرد ) ( رزد ) آمده است .
140- ( بحارالانوار ) 68/388.
141- و نـیز مرحوم مؤ لف در ( کتاب سفینة البحار ) در ( باب شین ) از ( کـتـاب مـسـلسـلات ) (ص 250، حـدیـث چـهـارم ) خـبـرى از آن مـجـلله نقل نموده در فضل شیعه (مصحح ). ( بحارالانوار ) 72/147.
142- ( نورالا بصار ) شبلنجى ص 417 ـ 422.
143- و لو نفرت ماء.
144- استرجفت .
145- ( بحارالانوار ) 49/315.
146- ( بحارالانوار ) 49/319.
147- ( مـفـاتـیـح الجـنـان ) بـاب سـو، فصل نهم .
فـصـل پـنـجـم : در بـیـان رفـتـن حـضـرت امـام رضـا عـلیـه السـلام از مـدیـنـه بـه مـرو و ...فـصـل هـفـتم : در ذکر چند نفر از اعاظم اصحاب حضرت امام رضا علیه السلام و ذکر مادح آنحضرت دعبل بن على خزاعى است
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma