فـصـل سـوم : در ذکـر چـنـد مـعـجـزه بـاهـره از دلایـل ومعجزات حضرت کاظم علیه السلام است

پایگاه اطلاع رسانی دفتر مرجع عالیقدر حضرت آیت الله العظمی مکارم شیرازی

صفحه کاربران ویژه - خروج
مرتب سازی بر اساس
 
منتهى الامال - قسمت دوّم
فـصـل دوم : در مـکـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسى علیه السلامفـصـل چـهـارم : در ذکـر پـاره اى از کلمات شریفه ومواعظ بلیغه حضرت موسى بن جعفرعلیه السلام است
اول ـ اخبار آن حضرت است از ضمیر هشام بن سالم
شیخ کشى روایت کرده از هشام بن سالم که من وابوجعفر مؤ من الطاق در مدینه بودیم بعد از وفـات حـضـرت صـادق عـلیه السلام ومردم جمع شده بودند بر آنکه عبداللّه پسر آن حـضـرت امـام اسـت بعد از پدرش ، من وابوجعفر نیز بر اووارد شدیم دیدیم مردم بر دور اوجمع شده اند به سبب آنکه روایت کرده اند که امر امامت در فرزند بزرگ است مادامى که صـاحـب عـاهـت [آفت ] نباشد. ما داخل شدیم واز او مساءله پرسیدیم همچنان که از پدرش مى پرسیدیم .
پـس پـرسـیـدیـم از اوکـه زکـات در چه مقدار واجب است ؟ گفت : در دویست درهم پنج درهم ، گـفـتـیـم : در صـد درهم چه کند؟ گفت : دودرهم ونیم زکات بدهد، گفتیم : واللّه مرجئه چنین چـیـزى نمى گویند که تومى گویى ، عبداللّه دستها به آسمان بلند کرد وگفت : واللّه کـه مـن نـمـى دانم مرجئه چه مى گویند، ما از نزد اوبیرون شدیم به حالت ضلالت . من وابـوجـعـفـر در بعض کوچه هاى مدینه نشستیم گریان وحیران ، نمى دانستیم کجا برویم وکـه را قـصـد کـنـیم ، مى گفتیم به سوى مرجئه رویم یا به سوى قدریه یا زیدیه یا مـعـتزله یا خوارج ؟ در این حال بودیم که من دیدم پیرمردى را که نیم شناختم اورا که به سوى من اشاره کرد با دست خود که بیا، من ترسیدم که او جاسوس منصور باشد، چون در مـدیـنـه جـاسـوسـان قـرار داده بـود که ملاحظه داشته باشند شیعه امام جعفر صادق علیه السـلام بـر هـر کـس اتـفاق کرد اورا گردن بزنند، من ترسیدم که اواز ایشان باشد به ابـوجـعـفر گفتم که تودور شوهمانا من خائفم بر خودم وبر تو، لکن این مرد مرا خواسته نه تورا پس دور شوکه بى جهت خود را به کشتن در نیاورى ، ابوجعفر قدرى دور شد، من همراه آن شیخ رفتم وگمان داشتم که از دست اوخلاص نخواهم شد پس مرا برد تا در خانه حـضـرت موسى بن جعفر علیه السلام وگذاشت ورفت . پس دیدم خادمى بر در سراى است بـه مـن گـفـت : داخـل شـوخدا تورا رحمت کند، داخل شدم دیدم حضرت ابوالحسن موسى علیه السـلام اسـت ، پـس فـرمـود ابـتـداءً به من نه بسوى مرجئه ونه قدریه ونه زیدیه ونه معتزله ونه بسوى خوارج ، به سوى من ، به سوى من ، به سوى من ، گفتم : فدایت شوم پدرت از دنیا درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : به موت درگذشت ؟ فرمود: آرى ، گفتم : فـدایـت شـوم کـى از بـراى مـا است بعد از او؟ فرمود: اگر خدا بخواهد هدایت تورا، هدایت خـواهـد کـرد تـورا، گـفـتـم : فـدایت شوم عبداللّه گمان مى کند که اواست بعد از پدرت ، فـرمـود: یـُریـدُ عـَبـْدُاللّهَ اَنْ لایـُعـْبـَدَ اللّه ؛ عبداللّه مى خواهد که خدا عبادت کرده نشود، دوبـاره پرسیدم که کى بعد از پدر شما است ؟ حضرت همان جواب سابق فرمود، گفتم : تـویـى امـام ؟ فـرمـود: نـمـى گـویـم ایـن را، بـا خـود گـفـتـم سـؤ ال را خـوب نـکـردم ، گـفـتـم : فـدایت شوم بر شما امامى هست ؟ فرمود نه ، پس چندان هیبت وعـظـمـت از آن حـضـرت بر من داخل شد که جز خدا نمى داند زیاده از آنچه از پدرش بر من وارد مـى شـد در وقـتـى کـه خـدمـتـش مـى رسـیـدیـم گـفـتـم : فـدایـت شـوم سـؤ ال کـنـم از شـمـا آنـچـه از پـدرت سـؤ ال مـى کـردم ؟ فـرمـود: سـؤ ال کـن وجـواب بـشـنـووفـاش مکن که اگر فاش کنى بیم کشته شدن است . گفت : پس سؤ ال کـردم از آن حـضـرت ، یـافتم که اودریایى است ، گفتم : فدایت شوم شیعه تووشیعه پـدرت در ضـلالت وحیرت اند آیا مطلب تورا القا کنم به سوى ایشان وبخوانم ایشان را بـه امـامت تو؟ فرمود: هر کدام را که آثار رشد وصلاح از اومشاهده کنى اطلاع ده واگر از ایـشـان عـهـد کـه کـتمان نمایند و اگر فاش کنند پس آن ذبح است واشاره کرد به دست مبارکش بر حلقش .
پـس هـشـام بـیرون آمد وبه مؤ من طاق ومفضل بن عمر وابوبصیر وسایر شیعیان اطلاع داد، شیعیان خدمت آن حضرت مى رسیدند ویقین مى کردند به امامت آن حضرت ومردم ترک کردند رفـتـن نـزد عـبـداللّه را ونـمى رفت نزد اومگر کمى ، عبداللّه از سبب آن تحقیق کرد گفتند: هشام بن سالم ایشان را از دور تومتفرق کرد، هشام گفت جماعتى را گماشته بود که هرگاه مرا پیدا کنند بزنند.(38)
دوم ـ خبر شطیطه نیشابوریه وجمله اى از دلایل ومعجزات آن حضرت است در آن
ابـن شـهـر آشـوب روایـت کـرده از ابـوعـلى بن راشد وغیر اودر خبر طولانى که گفت جمع شـدنـد شـیـعیان نیشابور واختیار کردند از بین همه ، محمّد على بن نیشابورى را پس سى هـزار دیـنـار وپنجاه هزار درهم ودوهزار پارچه جامه به اودادند که براى امام موسى علیه السـلام بـبـرد. وشـطیطه که زن مؤ منه بود یک درهم صحیح وپاره اى از خام که به دست خـود آن رشته بود وچهار درهم ارزش داشت آورد وگفت : ( اِنَّ اللّهَ لایَسْتَحیى مِنَ الْحَقِّ؛ ) یعنى اینکه من مى فرستم اگر چه کم است ، لکن از فرستادن حق امام علیه السلام اگـر کـم باشد نباید حیا کرد ( قالَ فَثَنَّیْتُ دِرْهَمَها ) ، پس آن جماعت آوردند جزوه اى کـه در آن سـؤ الاتـى بـود ومـشـتـمـل بـود بـر هـفـتـاد ورق ، در هـر ورقـى یـک سـؤ ال نـوشـتـه بـودنـد ومـابـقـى روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد کـه جـواب آن سـؤ ال در زیـرش نـوشـتـه شـود وهـر دوورقـى را روى هـم گـذاشـتـه بـودنـد ومـثـل کمربند سه بند بر آن چسبانیده بودند وبر هر بندى مهرى زده بودند که کسى آن را بـاز نکند وگفتند این جزوه را شب بده به امام علیه السلام وفرداى آن شب بگیر آن را پـس هرگاه دیدى مهرها صحیح است پنبه مهر از آنها بشکن و ملاحظه کن ببین هرگاه جواب مسائل را داده بدون شکستن مهرها پس اوامامى است که مستحق مالها است پس بده به اوآن مالها را والاامـوال مـا را بـرگـردان بـه مـا. آن شـخـص مـشـرف شـد بـه مـدیـنـه وداخل شد بر عبداللّه افطح وامتحان کرد اورا یافت که اوامام نیست .
بیرون آمد ومى گفت : ( رَبِّ اَهْدِنى اِلى سَواءِ الصِّراطِ ) ؛ پروردگارا مرا هدایت کن بـه راه راسـت ، گـفـت : در ایـن بـیـن که ایستاده بودم ناگاه پسرى را دیدم که مى گوید اجـابـت کـن آن کـس را کـه مـى خـواهـى پس برد مرا به خانه حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام پـس چـون آن حـضرت مرا دید فرمود به من براى چه نومید مى شوى اى ابوجعفر وبراى چه آهنگ مى کنى به سوى یهود ونصارى ، به سوى من آى منم حجة اللّه وولى خدا، آیـا نـشـناسانید تورا ابوحمزه بر در مسجد جدم ، آنگاه فرمود که من جواب دادم از مسایلى کـه در جـزوه اسـت بـه جـمـیـع آنـچـه مـحتاج الیه تواست در روز گذشته پس بیاور آنرا وبیاور درهم شطیطه را که وزنش یک درهم ودودانق است ودر کیسه اى است که چهارصد درهم واز وارى در آن اسـت و بـیـاور آن پـاره خـام اورا در پـشـتـواره جـامـه دوبرادرى است که از اهل بلخ ‌اند.
راوى گـفـت : از فـرمـایـش آن حـضـرت عـقـلم پـریـد وآوردم آنـچه را که امر فرموده بود و گـذاشـتـم پـیـش آن حـضـرت پـس بـرداشـت درهم شطیطه را با پارچه اش وروکرد به من وفـرمـود: ( اِنَّ اللّهَ لایـَسـْتـَحْیى مِنَ الْحَقِّ ) ، اى ابوجعفر! برسان به شطیطه سـلام مرا وبده به اواین همیان پول را وآن چهل درهم بود پس فرمود: بگوهدیه فرستادم براى توشقه اى از کفنهاى خودم که پنبه اش از قریه خودمان قریه صیدا قریه فاطمه زهـرا عـلیـهـا السـلام اسـت وخـواهـرم حـلیمه دختر حضرت صادق علیه السلام آن را رشته وبـگـوبـه شـطـیـطـه کـه تـوزنـده مـى بـاشـى نـوزده روز از روز وصـول ابـوجـعـفـر و وصول شقه ودراهم ، پس شانزده درهم از آن همیان را خرج خودت مى کـنـى و بـیـسـت وچـهـار درهـم آن را قرار مى دهید صدقه خودت وآنچه لازم مى شود از جانب تـوومـن نـمـاز خواهم خواند بر تو، آنگاه فرمود به آن مرد اى ابوجعفر! هرگاه مرا دیدى کـتـمـان کـن ؛ زیرا که آن بهتر نگاه مى دارد تورا، پس فرمود: این مالها را به صاحبانش بـرگـردان وبـاز کـن از ایـن مـهـرهـا کـه بـر جـزوه زده شـده اسـت وبـبـیـن کـه آیـا جـواب مسایل را داده ام یا نه پیش از آنکه آن را بیاورى ، گفت : نگاه کردم به مهرها دیدم صحیح ودسـت نـخـورده اسـت پـس گـشودم یکى از وسطهاى آن را دیدم نوشته است چه مى فرماید عـالم در ایـن مـساءله که مردى گفت من نذر کردم از براى خدا که آزاد کنم هر مملوکى که در مـلک مـن بـوده از قـدیـم ودر مـلک اواسـت جـمـاعتى از بنده ها یعنى کدام یک از آنها باید آزاد شـونـد؟ حـضـرت بـه خـط شریف خود نوشته بود: جواب : باید آزاد شود هر مملوکى که پـیـش از شـش مـاه در مـلک اوبـوده ، ودلیـل وصـحـت آن قول خداى تعالى است :
( وَالْقَمَرَ قَدَّرْناهُ مَنازِلَ حَتّىَ عادَ کَالْعُرْجُونِ الْقَدیمِ ) .(39) مراد آنکه حـق تـعـاى در ایـن آیـه شـریـفـه تـشـبـیـه فـرمـوده مـاه را بـعـد از سـیـر در منازل خود به چوب خوشه خرماى کهنه وتعبیر از اوبه قدیم فرموده ، وچون چوب خوشه خـرمـا در مـدت شـش مـاه صـورت هـلالیـت پـیـدا مى کند پس قدیم آن است که شش ماه بر او بـگـذرد و( تـازه عـ( که خلافت ( قدیم ) است مملوکى است که شش ماه در ملک اونبوده .
راوى گـویـد: پس باز کردم مهرى دیگر دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در ایـن مـسـاءله کـه مـردى گـفـت بـه خـدا قـسـم صـدقـه خـواهـد داد مـال کـثـیـرى ، چـه مـقـدار بـایـد صـدقـه دهـد؟ حـضـرت در زیـر سـؤ ال بـه خـط شـریـف خـود نـوشـتـه بـود: جـواب : هـرگـاه آن کـس که سوگند خورده مالش گـوسفند است ، هشتاد وچهار گوسفند صدقه دهد واگر شتر است هشتاد وچهار شتر تصدق دهـد واگـر درهـم اسـت هـشـتـاد وچـهـار درهـم ، ودلیـل بـر ایـن قول خداى تعالى است ( وَ لَقَدْ نَصَرَکُم اللّهُ فِى مَواطِنَ کَثیرةٍ ) (40) ؛ یعنى به تحقیق که یارى کرد شما را خداوند در موطنهاى بسیار. شمردیم موطنهاى پیغمبر صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم را پیش از نزول این آیه ، یافتیم هشتاد وچهار موطن بوده که حق تعالى آن موطنها را به ( کثیر ) وصف فرموده .
راوى گـویـد: پس شکستم مهر سوم را دیدم نوشته بود چه مى فرماید ( عالم ) در این مساءله که مردى نبش کرد قبر مرده اى را پس سر مرده را برید و کفنش را دزدید؟
مرقوم فرموده بود به خط خود: جواب : دست آن مرد را مى برند به جهت دزدیدنش ‍ کفن را از جاى حرز واستوار، ولازم مى شود اورا صد اشرفى براى بریدن سر میت ؛ زیرا که ما قرار داده ایم مرده را به منزله بچه در شکم مادر پیش از آنکه روح اورا، دمیده شود وقرار دادیم در نطفه بیست دینار، تا آخر مساءله . پس آن شخص برگشت به خراسان ، چون به خـراسـان رسـیـد دیـد اشـخـاصـى را کـه حـضـرت امـوالشـان را قـبـول نـفـرمود ورد کرد فطحى مذهب شده اند وشطیطه بر مذهب حق باقى است ، پس ‍ سلام حـضـرت را بـه اورسـانـیـد وهـمـیـان وشـقـه کـفـن کـه حـضرت براى اوفرستاده بود به اورسـانـیـد، پس نوزده روز زنده بود همچنان که حضرت فرموده بود، وچون وفات یافت حـضـرت بـراى تـجـهـیـز اوآمد در حالى که سوار بر شتر بود، وچون از امر اوفارغ شد سـوار بـر شـتـر خـود شـده وبـرگـشت به طرف بیابان وفرمود آگاهى ده یاران خود را وبـرسـان بـه ایـشـان سـلام مـرا وبگوبه ایشان که من وکسى که جارى مجراى من است از امـامـان لابـد ونـاچـاریـم از آنـکـه باید حاضر شویم به جنازه هاى شما در هر شهرى که باشید پس از خدا بپرهیزید در امر خودتان .(41)
مـؤ لف گوید: که در جواب سؤ ال از بریدن سر میت جواب حضرت را بالتمام در روایت نـقـل نـکـرده ان ، روایـتـى در بـاب از حضرت صادق علیه السلام وارد شده که در ذکر آن جـواب حضرت کاظم علیه السلام معلوم مى شود، وآن ، روایت این است که ابن شهر آشوب نـقـل کـرده کـه ربـیـع حـاجـب رفـت نزد منصور در حالى که در طواف خانه بود وگفت : یا امیرالمؤ منین ! شب گذشته فلان که مولاى تست مرده ووسر او را بعد از مردنش بریده اند، منصور برافروخته شد وغضب کرد وگفت به ابن شبرمه وابن ابى لیلى وجمعى دیگر از قـاضـیـهـا وفـقها که چه مى گویند در این مساءله ، تمامى گفتند که نزد ما در این مساءله چـیـزى نـیـسـت ومـنـصـور مـى گـفـت بـکـشـم آن شخص را که این کار کرده یا نکشم ، در این حـال گـفـتـنـد بـه مـنـصـور کـه جـعـفـر بـن مـحـمـّد عـلیـه السـلام داخـل در سـعـى شـد مـنـصـور بـه ربـیـع گـفـت برواین مساءله را از اوبپرس ، ربیع چون پرسید از آن حضرت جواب فرمود که بگوباید آن شخص صد دینار بدهد چون گفت به منصور فقها گفتند که بپرس از اوکه چرا باید صد اشرفى بدهد. حضرت صادق علیه السـلام فـرمود: دیه در نطفه بیست دینار است ودر علقه شدن بیست دینار ودر مضغه شدن بـیـسـت دیـنـار ودر رویـیدن استخوان بیست دینار ودر بیرون آوردن لحم بیست دینار، یعنى بـراى هـر مـرتـبـه بیست دینار زیاد مى شود تا مرتبه اى که خلقتش تمام مى شود وهنوز روح ندمیده صد دینار مى شود، وبعد از این اطوار حق تعالى اورا روح مى دهد وخلق آخر مى شود ومرده به منزله بچه در شکم است که این مراتب را سیر کره وهنوز روح در آن ندمیده ، ربـیـع برگشت وجواب حضرت را نقل کرد همگى از این جواب به شگفت درآمدند آنگاه گفت بـرگـرد وبـپـرس از آن حـضـرت کـه دیـه ایـن مـیـت بـه کـه مـى رسـد مـال ورثـه اسـت یـا نـه ؟ حـضـرت در جـواب فـرمـودنـد: هـیـچ چـیـز از آن مـال ورثـه نـیـسـت ؛ زیـرا که این دیه در مقابل آن چیزى است که به بدن اورسیده بعد از مـردنـش بـایـد بـه آن مـال حج داد براى میت یا صدقه داد از جانب اویا صرفش کرد در راه خیر.(42)
سـوم ـ حـدیـث ابـوخـالد زبـالى وآنـچـه مـشـاهـده کـرد از دلایل آن حضرت
شـیـخ کـلیـنـى روایـت کرده از ابوخالد زبالى که گفت : وقتى که مى بردند حضرت امام مـوسـى عـلیـه السـلام را بـه نـزد مـهـدى عـبـاسـى وایـن اول مـرتـبـه بـود کـه حـضـرت را از مـدیـنـه بـه عـراق آوردنـد مـنـزل فـرمـود آن حـضـرت بـه زبـاله ، پس من با اوسخن مى گفتم که غمناک دید فرمود: ابـوخـالد چـه شـده مـرا کـه مـى بـیـنـم تـورا غـمـنـاک ؟ گـفـتـم : چـگـونـه غـمـنـاک نـباشم وحال آنکه تورا مى برند به نزد این ظالم بى باک ونمى دانم که با جناب توچه خواهد کـرد، فـرمـود: بـر مـن بـاکـى نـخـواهـد بـود، هـرگـاه فـلان روز از فـلان مـاه شـود اسـتـقبال کن مرا در اول میل ، ابوخالد گفت : من همّى نداشتم جز شمردن ماهها وروزها تا روز مـوعود رسید پس رفتم نزد میل وماندم نزد آن تا نزدیک شد که آفتاب غروب کند وشیطان در سـینه من وسوسه کرد وترسیدم که به شک افتم در آنچه آن حضرت فرموده بود که نـاگـاه نـظـرم افـتـاد بـه سـیـاهـى قـافـله کـه از جـانـب عـراق مـى آمـد پـس استقبال کردم ایشان را دیدم امام علیه السلام را که در جلوقطار شتران سوار بر استر مى آمـد فـرمـود: ( اَیـْهـا یـا اَبـاخالِدٍ! ) دیگر بگوى اى ابوخالد! گفتم : لبیک یابن رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسـلم ! فرمود: شک مکن البته دوست داشت شیطان که تورا به شک افکند، گفتم : حمد خدایى را که نجات داد تو را از آن ظالمان ، فرمود: به درسـتـى کـه مـن را بـه سـوى ایـشـان بـرگـشـتـنـى است که خلاص ‍ نخواهم شد از ایشان .(43)
چهارم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب
ونـیـز کـلیـنى روایت کرده از سیف بن عمیره از اسحاق بن عمار که گفت : شنیدم از ( عبد صـالح ) یعنى حضرت امام موسى علیه السلام که به مردى خبر مردن اورا داد، من از روى اسـتـبـعاد در دل خود گفتم که همانا اومى داند که چه زمان مى میرد مردى از شیعیانش ! چون در دل من گذشت آن حضرت روبه من کرد شبیه آدم غضبناک وفرمود: اى اسحاق ! رشید هـجـرى مى دانست علم مرگها وبلاهایى که بر مردم وارد مى شود وامام سزاوارتر است به دانـسـتـن آن ، بـعـد از آن فـرمود: اى اسحاق ! بکن آنچه مى خواهى بکنى ؛ زیرا که عمرت تـمـام شـده وتـوتـا دوسـال دیـگـر خـواهـى مـرد وبـرادران تـوواهل بیت تومکث نخواهند کرد بعد از تومگر اندکى تا آنکه مختلف مى شود کلمه ایشان وخـیـانـت مـى کـند بعضى از ایشان با بعضى تا آنکه شماتت مى کند به ایشان دشمنشان ( فـَکانَ هذاَ فِى نَفْسِکَ ) . اسحاق گفت : گفتم من استغفار مى کنم از آنچه به هم رسیده در سینه من .
راوى گـویـد: پـس درنـگ نـکـرد اسـحـاق بـعـد از این مجلس مگر اندکى ووفات کرد، پس ‍ نـگـذشـت بـر اولاد عـمـار مـگـر زمـان کـمـى کـه مـفـلس شـدنـد وزنـدگـى ایـشـان بـه امـوال مـردم شـد یـعـنـى بـه عـنـوان قـرض ومـضـاربـه ومـثـال آن زنـدگـى مـى کـردنـد بـعـد از آنـکـه خـودشـان مال بسیار داشتند.(44)
پنجم ـ درآمدن آن حضرت است به طىّالارض از مدینه به بطن الرّمّه
شـیـخ کـشـى روایـت کـرده از اسماعیل بن سلام وفلان بن حمید که گفتند: فرستاد على بن یقطین به سوى ما که دوشتر رونده بخرید واز راه متعارف دور شوید واز بیراهه بروید بـه مـدیـنـه وداد به ما اموال وکاغذهایى وگفت اینها را برسانید به ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام وباید احدى به امر شما اطلاع نیابد، پس ما آمدیم به کوفه ودوشتر قـوى خـریـدیـم وزاد وتـوشـه سـفـر بـرداشـتیم واز کوفه بیرون شدیم واز بیراهه مى رفتیم تا رسیدیم به بطن الرّمّه ، ـ وآن وادى است به عالیه نجد، گویند آن منزلى است در راه مدینه که اهل بصره وکوفه در آنجا با هم مجتمع مى شوند ـ از راحله ها فرود آمدیم آنـهـا را بستیم وعلف نزد آنها ریختیم ونشستیم غذا بخوریم که ناگاه در این بین سوارى روکـرد بـه آمـدن وبـا اوبـود چـاکـرى ، همین که نزدیک ما رسید دیدیم حضرت امام موسى علیه السلام است پس برخاستیم براى آن حضرت و سلام کردیم وکاغذها ومالها که با ما بود به آن حضرت دادیم . پس بیرون آورد از آستین خود کاغذهایى وبه ما داد وفرمود: این جـوابـهـاى کاغذهاى شما است ، ما گفتیم که زاد وتوشه ما به آخر رسیده پس اگر رخصت فـرمـایـیـد داخـل مـدیـنـه شـویـم و زیـارت کـنـیـم حـضـرت رسـول صـلى اللّه عـلیه وآله وسلم را وتوشه بگیریم ، فرمود: بیاورید آنچه با شما است از توشه ، ما بیرون آوردیم توشه خود را به سوى آن حضرت ، آن جناب آن را به دسـت خـود گـردانـیـد وفـرمـود: ایـن مـى رسـانـد شـمـا را بـه کـوفـه ! وامـا رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه وآله وسلم پس دیدید شما به درستى که من نماز صبح را بـا ایـشـان گـذاشته ام ومى خواهم نماز ظهر را هم با ایشان به جا مى آورم برگردید در حفظ خدا.(45)
مـؤ لف گـویـد: فـرمـایـش آن حـضرت که ( رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم را دیـدیـد ) دومعنى دارد: یکى آنکه نزدیک به مدینه شدید وقرب به زیارت ، در حکم زیـارت اسـت ، دوم آنـکـه رؤ یـت مـن بـه مـنـزله رؤ یـت رسـول اللّه صـلى اللّه عـلیـه و آله وسـلم اسـت ، چون مرا دیدید پس پیغمبر را دیده اید، وایـن مـعـنـى درسـت اسـت هـرگـاه از آن مـحل که بودند تا مدینه مسافت بعدى باشد. علامه مجلسى فرموده معنى اول اظهر است (46) واحقر گمان مى کنم که معنى دوم اظهر بـاشـد و مـؤ یـد ایـن مـعـنـى روایـتـى اسـت کـه ابـن شـهـر آشـوب نـقـل کـرده کـه وقـتى ابوحنیفه آمد بر در منزل حضرت صادق علیه السلام که از حضرت استماع حدیث کند، حضرت بیرون آمد در حالى که تکیه بر عصا کرده بود، ابوحنیفه گفت : یـابن رسول اللّه ! شما نرسیده اید از سن به حدى که محتاج به عصا باشید، فرمود: چـنـیـن اسـت کـه گفتى لکن این عصا، عصاى پیغمبر است من خواستم تبرک بجویم به آن ، پس برجست ابوحنیفه به سوى عصا واجازه خواست که ببوسد آن را، حضرت صادق علیه السلام آستین از ذراع خود بالازد وفرمود به او: به خدا سوگند! دانسته اى که این بشره رسول اللّه صلى اللّه علیه وآله وسلم است واین از موى آنحضرت است و نبوسیده اى آنرا ومى بوسى عصا را.(47)
ششم ـ در اطلاع آن حضرت است بر مغیبات
حمیرى از موسى بن بکیر روایت کرده که حضرت امام موسى علیه السلام رقعه اى به من داد که در آن حوائجى بود وفرمود به من که هرچه در این رقعه است به آن رفتار کن من آن را گـذاشـتـم در زیـر مـصلاى خود وسستى وتهاون کردم درباره آن ، پس ‍ گذشتم به آن حـضـرت دیـدم کـه آن رقعه در دست شریف آن جناب است ، پس ‍ پرسید از من که رقعه کجا اسـت ؟ گـفـتـم : در خـانـه اسـت ، اى مـوسـى ! هـرگـاه امـر کـردم تـو را بـه چـیـزى عـمـل کـن بـه آن واگـر نـه غضب خواهم کرد بر تو، پس دانستم که آن رقعه را بعضى از بچه هاى جن به آن حضرت داده اند.(48)
هفتم ـ در نجات دادن آن حضرت است على بن یقطین را از شرّ هارون
در ( حـدیـقـة الشیعه ) در ذکر معجزات حضرت امام موسى علیه السلام است که از جـمـله مـعـجزات دوچیز است که نسبت به على بن یقطین که وزیر هارون الرشید واز شیعیان مخلص بود واقع شده :
یـکـى آنـکه : روزى رشید جامه قیمتى بسیار نفیس به على مذکور عنایت کرده ، بعد از چند روز عـلى آن جـامـه را بـا مـال وافر به خدمت آن حضرت فرستاد، امام علیه السلام همه را قـبـول نموده جامه را پس فرستاد که این جامه را نیکومحافظت کن که به این محتاج خواهى شـد، عـلى را در خـاطر مى گذشت که آیا سبب آن چه باشد و لیکن چون امر شده بود آن را حـفـظ نـمـود وبـعـد از مـدتـى یـکـى از غـلامـان را کـه بـر احوال اومطلع بود به جهت گناهى چوبى چند زده ، غلام خود را به رشید رسانیده گفت که على بن یقطین هر سال خمس مال خود را با تحف وهدایا به جهت موسى کاظم مى فرستد، واز جمله چیزهایى که امسال فرستاده آن جامه قیمتى است که خلیفه به اوعنایت کرده بود. آتش غـضـب رشـیـد شعله کشیده گفت : اگر این حرف واقعى داشته باشد اورا سیاست بلیغ مى کـنـم ، فـى الفـور عـلى را طـلبـیده گفت : آن جامه را که فلان روز به تودادم چه کردى حـاضـر کـن کـه غـرضـى به آن متعلق است . على گفت : آن را خوشبوى کرده در صندوقى گـذاشـتـم از بـس آن را دوست مى دارم نمى پوشم ، رشید گفت : باید که همین لحظه اورا حـاضـر کـنـى ، على غلامى را طلبیده گفت : برووفلان صندوق را که در فلان خانه است بـیـاور، چـون آورد در حـضـور رشـیـد گـشـود ورشـیـد آن را بـه هـمـان طـریـق کـه عـلى نـقـل کـرده بـود با زینت وخوشبویى دید آتش غضبش فرونشست وگفت : آن را به مکان خود بـرگـردان وبـه سـلامـت بـروکه بعد از این سخن هیچ کس را در حق تونخواهم شنید، چون عـلى رفـت غـلام را طـلبـیـده فـرمود که اورا هزار تازیانه بزنید وچون عدد تازیانه به پانصد رسید غلام دنیا را وداع کرده وبر على بن یقطین ظاهر شد که غرض از رد آن جامه چـه بـوده ، بـعـد از آن بـار دیـگـر بـه خـاطـر جـمـع آن را بـا تـحـفه دیگر به خدمت امام فرستاد.(49)
دومـش آنـکه : على بن یقطین به آن حضرت نوشت که روایات در باب وضومختلف است مى خـواهـم بـه خـط مـبـارک خود مرا اعلام فرمایید که چگونه وضومى کرده باشم ؟ امام علیه السـلام بـه اونـوشـت کـه تـورا امر مى کنم به آنکه سه بار روبشویى ، و دستها را از سر انگشتان تا مرفق سه بار بشویى وتمام سر را مسح کن ظاهر دوگوش ‍ را مسح نماى وپاها را تا ساق بشوى به روشى که حنفیان مى کنند. چون نوشتنه به على رسید تعجب نـمـوده بـا خـود گـفـت ایـن عـمـل مـذهـب اونـیـسـت ومـرا یـقـیـن اسـت کـه هـیـچ یـک از ایـن اعمال موافق حق نیست ، اما چون امام علیه السلام مرا به این ماءمور ساخته مخالفت نمى کنم تا سرّ این ظاهر شود وبعد از آن همیشه آن چنان وضو مى ساخت تا آنکه مخالفان ودشمنان گـفتند به هارون ، على بن یقطین رافضى است وبه فتواى امام موسى کاظم علیه السلام عمل مى کند واز فرموده اوتخلف روا نمى دارد. ورشید در خلوت با یکى از خواص خود گفت کـه در خـدمـت عـلى تـقصیرى نیست اما دشمنانش بجدند که اورافضى است ومن نمى دانم که امتحان او به چه چیز است که بکنم وخاطرم اطمینان یابد، آن شخص گفت شیعه را با سنى مـخـالفتى که در باب وضواست در هیچ مساءله وفعلى آن قدر مخالفت نیست اگر وضوى اوبـا آنـهـا مـوافـق نـیـسـت حـرف آن جـمـاعـت راسـت اسـت والاّ فـلا. رشـیـد را معقول افتاده روزى اورا طلبید ودر یکى از خانه ها کارى فرمود وبه شغلى گرفتار کرد کـه تـمـام روز وشـب مى بایست اوقات صرف کند حکم نمود که از آنجا بیرون نرود وبه غـیـر از غلامى در خدمت اوکسى را نگذاشت وعلى را عادت بود که نماز را در خلوت مى کرد، چون غلام آب وضورا حاضر ساخت فرمود که در خانه را بسته برود وخود برخاسته به هـمـان روشـى کـه مـاءمـور بـود وضـوسـاخـت وبـه نـمـاز مـشـغـول شـد ورشـیـد خود از سوراخى که از بام خانه در آنجا بود نگاه مى کرد، وبعد از آنـکه دانست على از نماز فارغ شده آمد وبه اوگفت : اى على ! هرکه تورا از رافضیان مى دانـد غـلط مـى گـویـد ومـن بـعـد سـخـن هـیـچ کـس دربـاره تـومـقـبـول نـیـسـت و بـعد از این حکایت به دوروز نوشته اى از امام علیه السلام رسید که طریق وضوى درست موافق مذهب معصومین علیهم السلام در آن مذکور بود واورا امر نمود که بـعـد از ایـن وضـورا مـى باید به این روش مى ساخته باشى که آنچه از آن بر تو مى ترسیدم گذشت ، خاطر جمع دار واز این طریق تخلف مکن .(50)
هشتم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب
ونـیـز در ( حـدیـقـه ) از ( فـصـول المـهـمـة ) و( کـشـف الغمه ) نقل کرده : در آن وقت که هارون امام موسى علیه السلام محبوس ‍ داشت ، ابویوسف ومحمّد بن الحسن که هر دومجتهد عصر بودند به مذهب اهل سنت وشاگرد ابوحنیفه با هم قرار دادند که بـه نـزد امـام عـلیه السلام روند ومسائل علمى از اوپرسند وبه اعتقاد خود با اوبحث کنند وآن حـضـرت را الزام دهـند. چون به خدمت آن حضرت رسیدند مقارن رسیدن ایشان مردى که بر آن حضرت موکل بود از قبل سندى بن شاهک آمده گفت نوبت من تمام شد وبه خانه خود مـى روم و اگـر شـمـا را خـدمـتـى وکـارى هـست بفرمایید که چوباز نوبت من شود آن کار را سـاخـتـه بـیـایـم ، امـام فرمود: بروخدمتى وکارى ندارم وچون مرد روانه شد روبه ایشان کـرده گـفـت : تـعـجـب نـمـى کنید از این مرد که امشب خواهد مرد وآمده که فردا قضاى حاجت من نـمـایـد، پـس هـر دوبـرخـاسـتـه وبـیـرون رفـتـنـد وبـا هـم گـفتند که ما آمده بودیم ک از اومـسـایـل فـرض وسـنـّت بشنویم اوخود از غیب خبر مى دهد وکسى فرستادند تا بر در آن خانه منتظر خبر نشست ، وچون نصفى از شب گذشته فریاد وفغان از آن خانه برآمد وچون پـرسـیـد کـه چـه واقـع شـده گـفـتـند آن مرد به علت فجاءة بمرد بى آنکه اورا بیمارى ومـرضـى بـاشد. فرستاده رفت وهر دورا خبر کرد وایشان باز به خدمت امام علیه السلام آمـده پـرسیدند که ما مى خواهیم بدانیم که شما این علم را از کجا به هم رسانیده بودید؟ فـرمـود: ایـن عـلم از آن عـلمـها است که رسول خدا صلى اللّه علیه وآله وسلم به مرتضى على علیه السلام تعلیم داده بود واز آن علمها نیست که دیگرى را راهى به آن باشد وهر دومـتـحـیـر ومـبـهـوت شـده هـر چـنـد خـواسـتـنـد کـه دیـگـر حرفى توانند زد نتوانستند وهر دوبـرخـاسـتـه شـرمـنـده بـرگـشـتـنـد وصـبـر بـر کـتـمان هم نداشتند وخود روایت نمودند ونقل کردند تا در روز قیامت بر ایشان حجت باشد.(51)
نهم ـ در امر آن حضرت است شیر پرده را بدریدن افسونگرى
ابـن شـهـر آشوب از على بن یقطین روایت کرده که وقتى هارون الرشید طلب کرد مردى را که باطل کند به سبب اوامر حضرت ابوالحسن موسى بن جعفر علیه السلام را وخجالت دهد آن حضرت را در مجلس پس اجابت کرد اورا به جهت این کار مردى افسونگر، پس چون ( خـوان طـعـام ) حاضر شد آن مرد حیله کرد در نان پس چنان شد که هرچه قصد کرد خادم حضرت که نانى بردارد ونزد حضرت گذارد نان از نزد اوپرید. هارون از این کار چندان خـوشـحـال وخـنـدان شـد کـه خـوددارى نـتـوانست کند وبه حرکت درآمد پس چندان نگذشت که حضرت امام موسى علیه السام سر مبارک بلند کرده به سوى شیرى که کشیده بودند آن را بـه بـعـضـى از آن پـرده هـا، فـرمود: اى اسداللّه ! بگیر دشمن خدا را، پس برجست آن صـورت به مثل بزرگترین شیران وپاره کرد آن افسونگر را، هارون وندیمانش از دیدن ایـن امـر عـظـیـم غـش کـرده وبـر رودر افـتـادنـد وعـقـلهـایـشـان پـریـد از هـول آنـچـه مشاهده کردند وچون به هوش آمدند بعد از زمانى هارون به حضرت امام موسى عـلیـه السـلام عـرض کـرد کـه درخـواسـت مـى کـنـم از توبه حق من بر توکه بخواهى از صـورت کـه بـرگـردانـد ایـن مـرد را، فـرمـود: اگر عصاى حضرت موسى علیه السلام بـرگـردانـیـد آنـچـه را که بلعید از ریسمانها وعصاهاى ساحران این صورت نیز بر مى گرداند این مرد را که بلعید. (52)
مـؤ لف گـویـد: کـه بـعـضـى از فـضـلاء وشـایـد کـه آن سـیـد اجـل آقـا سـیـد حـسـیـن مفتى باشد روایت کرده این حدیث را از شیخ بهائى به این طریق که فـرمـود: حـدیـث کـرد مـرا در شـب جـمـعـه هـفـتـم جـمـادى الا خـر سـنـه هـزار وسـه در مـقـابـل دوضـریـح امـامین معصومین حضرت موسى بن جعفر وابوجعفر جواد علیهم السلام از پـدرش شـیـخ حسین از مشایخ خود پس آنها را نام برده تا به شیخ صدوق از ابن الولید از صفار و سعد بن عبداللّه از احمد بن محمّد بن عیسى از حسن بن على بن یقطین از برادرش ‍ حسین از پدرش على بن یقطین ورجال این سند تمامى ثقات وشیوخ طایفه هستند پس حدیث را ذکـر کـرده مـثـل آنـچـه ذکـر شـد ومخالفتى با این حدیث ندارد جز آنکه در آن خادم ندارد بـلکـه دارد خـود حـضـرت مى خواست نان بردارد، ودیگر آنکه صورت شیر در بعضى از صحنهاى منزل بود نه در پرده وبقیه مثل همند، وبعد از این روایت گفته که شیخ بهائى ـ ادام اللّه ایّامه ـ انشاد کرد براى من سه بیتى که در مدح حضرت امام موسى وامام محمّد جواد عـلیـهـم السـلام گـفـتـه بـود وآن سـه بـیـت ایـن است ، بهترین اشعارى است که در مدح آن دوبزرگوار گفته شده :
اَلایا قاصِدَ الزَّوْراءِ عَرِّجْ(53)
عَلَى الْغَرْبِىِّ مِنْ تِلْکَ الْمَغانى (54)
وَ نَعْلَیْکَ اخْلَعَنْ وَاْسجُدْ خُضوُعا
اِذا لاحَتْ لَدَیْکَ الْقُبَّتانِ
فَتَحْتَهُما لَعَمْرُکَ نارُ مُوسى
وَ نوُرُ مُحَمَّدٍ مُتَقارِنانِ
یـازدهـم ـ خـبـر شـقـیـق بـلخـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلایل آن حضرت
شـیـخ اربـلى از شـقـیـق بـلخـى روایـت کـرده کـه در سـال صـد وچهل ونهم به حج مى رفتم چون به ( قادسیه ) رسیدم نگاه کردم دیدم مـردمـان بـسـیـار بـراى حـج حـرکـت کـرده انـد وتـمـامـى بـا زیـنـت وامـوال بـودنـد، پـس نـظرم افتاد به جوان خوشرویى که ضعیف وگندم گون بود وجامه پـشـمینه بالاى جامه هاى خویش پوشیده بود و شمله اى در بر کرده بود ونعلین در پاى مـبـارکش بود واز مردم کناره کرده وتنها نشسته بود. من با خود گفتم که این جوا از طایفه صوفیه است ومى خواهد بر مردم کلّ باشد وثقالت خود را بر مردم اندازد در این راه ، به خدا سوگند که نزد اومى روم واورا سرزنش مى کنم ، چون نزدیک اورفتم وآن جوان مرا دید فرمود:
( یاَ شَقیقُ! اِجْتَنِبُوا کَثیرا مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ) .(55)
ایـن بـگـفـت وبـرفـت ، مـن بـا خـود گـفـتـم ایـن امـر عـظـیـمـى بـود کـه ایـن جـوان آنچه در دل مـن گـذشـتـه بود بگفت ونام مرا برد، نیست این جوان مگر بنده صالح خدا بروم واز او سـوال کـنـم کـه مرا حلال کند، پس به دنبال اورفتم وهرچه سرعت کردم اورا نیافتم ، این گـذشـت تـا بـه مـنـزل ( واقصه ) رسیدیم آنجا آن بزرگوار را دیدم که نماز مى خواند واعضایش مضطرب اس واشک چشمش جارى است ، من گفتم این همان صاحب من است که در جـسـتجوى اوبودم بروم واز اواستحلال جویم ، پس ‍ صبر کردم تا از نماز فارغ شد. به جانب اورفتم چون مرا دید فرمود:
یـاَ شـَقـیـقُ! ( وَ اِنّى لَغَفّارٌ لِمَنْ تابَ وَ آمَنَ وَ عَمِلَ صالِحا ثُمَّ اْهتَدى ) .(56)
ایـن بـفـرمـود وبـرفـت ، مـن گـفـتـم بـایـد ایـن جـوان از ابـدال بـاشـد؛ زیـرا کـه دومـرتـبـه مـکنون من را بگفت . پس دیگر اورا ندیدم تا به ( زبـاله ) رسـیـدیم دیدم آن جوان رکوه اى در دست دارد لب چاهى ایستاده مى خواهد آب بـکـشـد کـه نـاگاه رکوه از دستش در چاه افتاد من نگاه کردم دیدم سر به جانب آسمان کرد وگفت :
( اَنْتَ رَبّى اِذا ظَمِئْتُ اِلِى الْماءِ وَ قُوتى اِذا اَرَدْتُ طَعاما؛ )
(یعنى تویى سیرایى من هرگاه تشنه شوم به سوى آب وتوقوت منى هر وقتى که اراده کنم طعام را.)
پـس گـفـت خـداى مـن وسید من ، من غیر از این رکوه ندارم از من مگیر اورا. شقیق گفت : به خدا سـوگـنـد! دیـدم کـه آب چـاه جـوشـیـد وبـالاآمـد، آن جـوان دست به جانب آب برد ورکوه را بـگـرفـت وپـر از آب کـرد ووضـوگـرفـت وچـهـار رکـعـت نـمـاز گـزارد پـس ‍ بـه جـانـب تـل ریـگـى رفـت واز آن ریـگـها گرفت ودر رکوه ریخت وحرکت داد و بیاشامید من چون چنین دیدم نزدیک اوشدم وسلام کردم وجواب شنیدم . سپس ‍ گفتم به من مرحمت کن از آنچه خدا به تـونـعـمـت فـرمـوده ، فـرمود: اى شقیق ! همیشه نعمت خداوند در ظاهر وباطن با ما بوده پس گـمـان خـوب بـبـر بـر پـروردگـارت ، پـس ‍ رکوه را به من داد چون آشامیدم دیدم سویق وشـکـر اسـت وبـه خـدا سـوگند که هنوز لذیذتر وخوشبوتر از آن نیاشامیده بودم ! پس سـیـر وسـیـراب شـدم بـه حـدى کـه چـنـد روز مـیل به طعام وشراب نداشتم . پس دیگر آن بـزرگـوار را نـدیـدم تـا وارد مـکـه شـدم ، نـیـمه شبى اورا دیدم در پهلوى قبّة السّراب مـشـغـول بـه نـمـاز است وپیوسته مشغول به گریه وناله بود وبا خشوع تمام نماز مى گزارد تا فجر طلوع کرد، پس در مصلاى خود نشست وتسبیح کرد وبرخاست نماز صبح ادا کـرد پـس از آن هـفـت شـوط طـواف بـیـت کـرده وبـیـرون رفـت ، مـن دنبال اورفتم دیدم اورا حاشیه وغلامان است بر خلاف آن وضعى که در بین راه بود یعنى اورا جـلالت ونـبـالت تـمـامى است و مردم اطراف اوجمع شدند وبر اوسلام میکردند، پس من بـه شـخـصـى گـفـتم که این جوان کیست ؟ گفتند: این موسى بن جعفر بن محمّد بن على بن الحسین بن على بن ابى طالب علیهم السلام است ! گفتم : این عجایب که من از اودیدم اگر از غیر اوبود عجب بود لکن چون از این بزرگوار است عجبى ندارد.(57)
مـؤ لف گـویـد: کـه شقیق بلخى یکى از مشایخ طریقت است ، با ابراهیم ادهم مصاحبت کرده واز اواخـذ طریقت نموده واواستاد حاتم اصم است ، در سنه صد و نود وچهار در غزوه کولان از بلاد ترک به قتل رسید.
در ( کـشـکـول بـهـائى ) وغـیـره نـقـل شـده کـه شـقـیـق بـلخـى در اول امـر، صـاحب ثروت ومکنت زیاد بوده وبسیار سفر مى کرده براى تجارت پس در یکى از سـالهـا، مـسـافـرت بـه بـلاد تـرک نـمـود بـه شـهـرى کـه اهـل آن پـرسـتش اصنام مى کردند، شقیق به یکى از بزرگان آن بت پرستان ، گفت : این عـبـاداتـى کـه شـمـا بـراى بتها مى کنید باطل است ، اینها خدا نیستند واز براى این مخلوق خالقى است که مثل ومانند اوچیزى نیست واوشنوا ودانا است ، واوروزى دهنده هر چیز است . آن بت پرست در جواب اوگفت که قول تومخالف است با کار تو، شقیق گفت : چگونه است آن ؟ گفت : تومى گویى که خالقى دارى رازق وروزى دهنده مخلوق است وبا این اعتقاد خود را بـه مـشـقت مسافرت درآورده اى در سفر کردن تا به اینجا براى طلب روزى ، شقیق از این کـلمـه متنبه شده وبرگشت به شهر خود وهرچه مالک بود تصدق داد و ملازمت علما وزهاد را اختیار کرد تا زنده بود.(58)
وبـدان کـه ایـن حـکـایـت را کـه شـقـیـق از حـضـرت مـوسـى بـن جـعـفـر عـلیـه السـلام نقل کرده جمله اى از علماى شیعه وسنى آن را نقل کرده اند ودر ضمن اشعار نیز در آورده اند وآن ابیات این است :
سَلْ شَقیقَ البَلْخِىِّ عَنْهُ بِماشا
هَدَمِنْهُ وَ مَا الَّذى کانَ اَبْصَرَ
قالَ لَمّا حَجَجْتُ عایَنْتُ شَخْصا
ناحِلَ الْجِسْمِ شاحِبَ اللَّوْنِ اَسْمَرِ
سائرا وَحْدَهُ وَ لَیْسَ لَهُ زا
دُفَمازِلْتُ دائما اَتَفَکَّرُ
وَ تَوَهَّمَتُ اَنَّهُ یَسْئَلُ النّاسَ
وَ لَمْ اَدْرانَّهُ الْحَجُّ الاَکْبَرُ
ثُمَّ عایَنْتُهُ وَ نَحْنُ نُزوُلٌ
دوُنَ فَیْدٍ عَلَى الْکُثیِّبِ الاَحْمَرِ
یَضَعُ الرَّمُلُ فى الاِنا وَ یَشرَبُهُ
فَنادَیْتُهُ وَ عَقْلى مُحَیَّرُ
اِسْقِنى شَرْبَةً فَلَمّا سَقانى
مِنْهُ عایَنْتُهُ سَویقا وَ سُکَّرُ
فَسَئَلْتُ الْحَجیجَ مَنْ یَکْ هذا
قیلَ هذا الامامُ مُوسَى بن جَعفرٍ(59) !
دوازدهم ـ در اخبار آن حضرت است به غیب
شـیـخ کـشـى از شـعیب عقرقوفى روایت کرده که روزى خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السـلام بودم که ناگهان ابتداء از پیش خود مرا فرمود که اى شعیب ! فردا ملاقات خواهد کـرد تـورا مـردى از اهـل مـغـرب واز حـال مـن از تـوسـؤ ال خواهد کرد، تودر جواب اوبگوکه اواست به خدا سوگند امامى که حضرت صادق علیه السـلام از بـراى مـا گـفـتـه ، پـس هـر چـه از تـوسـؤ ال کند از مسایل حلال وحرام تواز جانب من جواب اوبده . گفتم : فدایت شوم ! آن مرد مغربى چـه نـشـانـى دارد؟ فـرمود: مردى به قامت طویل وجسم است ونام اویعقوب است وهرگاه اورا مـلاقـات کـنـى بـاکـى نـیـسـت که اورا جواب گویى از هرچه مى پرسد، چه اویگانه قوم خویش است واگر خواست به نزد من بیاید اورا با خود بیاور. شعیب گفت : به خدا سوگند که روز دیگر من در طواف بودم که مردى طویل وجسیم روبه من کرد وگفت مى خواهم از تو سـؤ الى کـنـم از احـوال صـاحبت ، گفتم : از کدام صاحب ؟ گفت : از فلان بن فلان ! یعنى حـضـرت مـوسـى بـن جعفر علیه السلام ، گفتم : چه نام دارى ؟ گفت : یعقوب ، گفتم : از کـجـا مـى بـاشـى ؟ گـفـت : از اهل مغرب ، گفتم : از کجا مرا شناختى ؟ گفت : در خواب دیدم کسى مرا گفت که شعیب را ملاقات کن وآنچه خواهى از اوبپرس ، چون بیدار شدم نام تورا پـرسـیـدم تـورا به من نشانى دادند، گفتم : بنشین در این مکان تا من از طواف فارغ شوم وبـه نـزد تـوبـیـایـم . پـس طواف خود نمودم وبه نزد اورفتم وبا او تکلم کردم ، مردى عـاقـل یـافـتـم اورا، پـس از مـن طـلب کـرد کـه اورا بـه خدمت حضرت موسى بن جعفر علیه السلام ببرم .
پـس دسـت اورا گـرفـتم وبه خانه آن حضرت بردم وطلب رخصت کردم چون رخصت یافتم داخـل خـانـه شـدیـم ، چـون امـام عـلیـه السـلام نگاهش به آن مرد افتاد فرمود: اى یعقوب ! تودیروز اینجا وارد شدى ومابین تووبرادرت در فلان موضع نزاعى واقع شد وکار به جـایـى رسید که همدیگر را دشنام دادید واین طریقه ما نیست ودین ما ودین پدران ما بر این نـیـسـت ومـا امـر نـمـى کـنـیـم احـدى را بـه این نحو کارها پس از خداوند یگانه بى شریک بپرهیز، همانا به این زودى مرگ مابین توو برادرت جدایى خواهد افکند وبرادرت در همین سـفر خواهد مرد پیش از آنکه به وطن خویش برسد وتوهم از کرده خود پشیمان خواهید شد وایـن بـه سـبـب آن شـد کـه شـمـا قـطـع رحـم کـردیـد؛ خدا عمر شماها را قطع کرد. آن مرد پـرسـیـد: فـدایـت شـوم ! اجـل مـن کـى خـواهـد رسـیـد؟ فـرمـود: هـمـانـا اجـل تـونـیـز حـاضـر شـده بـود لکـن چـون در فـلان مـنـزل بـا عـمـه ات صـله کـردى ورحـم خـود را وصـل کـردى بـیـسـت سال بر عمرت افزوده شد، شعیب گفت : بعد از این مطلب یک سالى آن مرد را در طریق حج دیدم واحوال پرسیدم خبر داد که در آن سفر برادرش به وطن نرسیده که وفات یافت ودر بـیـن راه بـه خـاک رفـت .(60) وقـطب راوندى این حدیث را از على بن ابى حمزه روایت کرده به نحومذکور.
سـیـزدهـم ـ خـبـر عـلى بـن مـسـیـّب هـمـدانـى وآنـچـه مـشـاهـده کـرده از دلائل آن حضرت
مـحـقـق بـهـبـهـانـى رحـمـه اللّه در تـعـلیـقـه بـر ( رجال کبیر ) در احوال على بن مسیب همدانى فرموده که در بعض کتب معتمده است که اورا بـا حضرت موسى بن جعفر علیه السلام گرفتند ودر بغداد اورا در همان محبس موسى بن جـعـفـر عـلیـه السـلام حـبس کردند وچون طول کشید مدت حبس اووشوق سختى پیدا کرد به مـلاقـات عـیـال خـویـش ، حـضـرت فـرمـود: غـسـل کـن . چـون غـسـل کـرد حـضـرت فـرمـود: چشم را بر هم گذار، پس فرمود: بگشا، چشمان خود را. چون گـشـود خـود را نـزد قـبـر امـام حـسـین علیه السلام دید پس نماز گزاردند نزد آن حضرت وزیـارت نمودند. پس ‍ فرمود: دیدگان را بر هم نه بعد فرمود: بگشا! چون گشود خود را نـزد قـبـر حـضـرت پـیغمبر صلى اللّه علیه وآله وسلم دید در مدینه . فرمود: این قبر پـیـغـمـبـر اسـت پـس بـرو بـه نـزد عـیال خود تجدید عهد کن ومراجعت کن به نزد من ، رفت وبرگشت . دوباره فرمود: چشم به هم گذار، پس فرمود: باز کن چون چشم گشود خود را بـا آن حـضـرت در بـالاى کـوه قـاف دیـد ودر آنـجـا چـهل نفر از اولیاء اللّه دید که تمام اقتدا کردند به امام موسى علیه السلام وبعد از آن فرمود: چشم به هم نه وبگشا، چون گشود خود را با
آن حضرت در زندان دید!(61)
مـؤ لف گـویـد: کـه در اصـحـاب حـضـرت رضـا عـلیـه السـلام در احوال زکریا بن آدم بیاید ذکر على بن مسیب مذکور.
________________________
38- ( رجال کشى ) 2/565.
39- سوره یس (36)، آیه 39.
40- سوره توبه (9)، آیه 25.
41- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/315.
42- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/285.
43- ( الکافى ) 1/477.
44- ( الکافى ) 1/404.
45- ( رجال کشى ) 2/735.
46- ( بحارالانوار ) 48/35.
47- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/269.
48- ( قـرب الاسـنـاد ) حـمـیـرى ، ص 333، چـاپ مـؤ سـسـه آل البیت علیهم السلام .
49- ( حدیقة الشیعه ) مقدس اردبیلى 2/822، چاپ انصاریان ، قم .
50- ( حدیقة الشیعه ) 2/823 ـ 824.
51- ( حدیقة الشیعه ) مقدس اردبیلى 2/828.
52- ( مناقب ) ابن شهر آشوب 4/323 ـ 324.
53- ( تعریج ) خماییدن ومیل کردن وتوقف نمودن .
54- ( مغنى ) جاى ومنزل ، جمع آن است .
55- سوره حجرات (49)، آیه 12.
56- سوره طه ، (20)، آیه 82.
57- ( ترجمه کشف الغمه ) 3/4.
58- ( الکـشـکـول ) شـیـخ بـهائى 2/342، چاپ دوجلدى ، در ترجمه فارسى کشکول ، این مطلب حذف شده است .
59- ( ترجمه کشف الغمه ) 3/6.
60- ( رجال کشى ) 2/741.
61- ( تعلیقة منهج المقال ) ص 95.
فـصـل دوم : در مـکـارم اخـلاق ومـخـتـصرى از عبادت وسخاوت ومناقب ومفاخر حضرت امام موسى علیه السلامفـصـل چـهـارم : در ذکـر پـاره اى از کلمات شریفه ومواعظ بلیغه حضرت موسى بن جعفرعلیه السلام است
12
13
14
15
16
17
18
19
20
Lotus
Mitra
Nazanin
Titr
Tahoma